روانی دوست داشتنی من
#روانی_دوست_داشتنی_من
P:46
(ویو فلیکس)
*صبح*
حرف ا.ت اذیتم میکرد
اون از کجا فهمیده بود کابوس هام برگشتن؟
چرا سعی کرد بحثو بپیچونه و فرار کنه؟
سوالات زیادی توی ذهنم بود و جوابی براشون نداشتم
دیگه تاقتم طاق شده بود پس بدون تموم کردن کارام برگشتم
امروز دیگه نمیتونست فرار کنه
بدون صبر وارد بیمارستان شدمو به سمت اتاقش رفتم
نفس عمیقی کشیدمو دستمو روی دستگیره ی اتاقش گزاشتم
دستگیره رو پایین کشیدم و درو به جلو هل دادم
با باز شدن در با دختری که لباس بیمار هارو پوشیده بودو بهم پشت کرده بود مواجه شدم
بالای سر میز ا.ت بود و داشت به یه چیزی نگاه میکرد
بیمار ها حق اومدن به اتاق پرستار ها وقتی که نیستن رو ندارن ولی اون اومده بود
اخمی کردم و جلو رفتم
با صدای قدمام به سمتم برگشتو با دیدنم پوزخندی زد
تا خاستم حرفی بزنم سرم تیر عجیبی کشید و تصویر های نامفهومی از جلوی چشمام رد شد
دستمو روی سرم گزاشتمو چشمامو بستم که با صداش سرمو بالا اوردمو بهش نگاه کردم
بیمار: هردوتون یه واکنشو داشتین!! جالبه
حرفی نزدم که ادامه داد
بیمار: دلم برات تنگ شده بود
با حرفش اخم غلیظی کردمو گفتم
فلیکس: شما؟
لبخند زدو سرشو پایین انداخت
بیمار: انتظارم نداشتم بشناسی
بیخیال شدم و خاستم بگم از اتاق بره بیرون که سرشو بالا اورد و با تمسخر گفت
بیمار: راستی!! اینجا چیکار میکنی ؟ الان نباید اینجا باشی
دستمو توی جیبم فرو بردمو گفتم
فلیکس: منظورت چیه؟
لبخند زدو گفت
بیمار: اوه خبر نداری!؟
لبخندش جاشو به پوزخند داد
بیمار: جون عشقت در خطره !!
با حرفش ترس به جونم افتاد ولی سعی کردم خودمو قانع کنم که اتفاقی برای ا.ت نیوفتاده
فلیکس: چرا باید حرفتو باور کنم؟
شونه هاشو بالا انداختو گفت
بیمار: میدونی اون الان کجاست؟
به میز ا.ت پشت دادو درحالی که داشت به قاب عکس منو ا.ت نگاه میکرد گفت
بیمار: تراژدی غمگینی که دوباره تکرار شد!!
فلیکس: من.......
حرفم با افتادن قاب عکس منو ا.ت روی زمین قطع شد
درحالی که داشت به قاب عکس تیکه تیکه شده نگاه میکرد گفت
بیمار: دخترک خدمتکارت دوباره میمیره......توهم هیچکاری نمیتونی بکنی
P:46
(ویو فلیکس)
*صبح*
حرف ا.ت اذیتم میکرد
اون از کجا فهمیده بود کابوس هام برگشتن؟
چرا سعی کرد بحثو بپیچونه و فرار کنه؟
سوالات زیادی توی ذهنم بود و جوابی براشون نداشتم
دیگه تاقتم طاق شده بود پس بدون تموم کردن کارام برگشتم
امروز دیگه نمیتونست فرار کنه
بدون صبر وارد بیمارستان شدمو به سمت اتاقش رفتم
نفس عمیقی کشیدمو دستمو روی دستگیره ی اتاقش گزاشتم
دستگیره رو پایین کشیدم و درو به جلو هل دادم
با باز شدن در با دختری که لباس بیمار هارو پوشیده بودو بهم پشت کرده بود مواجه شدم
بالای سر میز ا.ت بود و داشت به یه چیزی نگاه میکرد
بیمار ها حق اومدن به اتاق پرستار ها وقتی که نیستن رو ندارن ولی اون اومده بود
اخمی کردم و جلو رفتم
با صدای قدمام به سمتم برگشتو با دیدنم پوزخندی زد
تا خاستم حرفی بزنم سرم تیر عجیبی کشید و تصویر های نامفهومی از جلوی چشمام رد شد
دستمو روی سرم گزاشتمو چشمامو بستم که با صداش سرمو بالا اوردمو بهش نگاه کردم
بیمار: هردوتون یه واکنشو داشتین!! جالبه
حرفی نزدم که ادامه داد
بیمار: دلم برات تنگ شده بود
با حرفش اخم غلیظی کردمو گفتم
فلیکس: شما؟
لبخند زدو سرشو پایین انداخت
بیمار: انتظارم نداشتم بشناسی
بیخیال شدم و خاستم بگم از اتاق بره بیرون که سرشو بالا اورد و با تمسخر گفت
بیمار: راستی!! اینجا چیکار میکنی ؟ الان نباید اینجا باشی
دستمو توی جیبم فرو بردمو گفتم
فلیکس: منظورت چیه؟
لبخند زدو گفت
بیمار: اوه خبر نداری!؟
لبخندش جاشو به پوزخند داد
بیمار: جون عشقت در خطره !!
با حرفش ترس به جونم افتاد ولی سعی کردم خودمو قانع کنم که اتفاقی برای ا.ت نیوفتاده
فلیکس: چرا باید حرفتو باور کنم؟
شونه هاشو بالا انداختو گفت
بیمار: میدونی اون الان کجاست؟
به میز ا.ت پشت دادو درحالی که داشت به قاب عکس منو ا.ت نگاه میکرد گفت
بیمار: تراژدی غمگینی که دوباره تکرار شد!!
فلیکس: من.......
حرفم با افتادن قاب عکس منو ا.ت روی زمین قطع شد
درحالی که داشت به قاب عکس تیکه تیکه شده نگاه میکرد گفت
بیمار: دخترک خدمتکارت دوباره میمیره......توهم هیچکاری نمیتونی بکنی
۹.۸k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.