part16
#part16
تبسم-ساعت چند
مجید-6اونجا باش
تبسم-اوکی
مجید-میبیمت
پایان مکالمه
تبسم-عکسی که ازمجید داشتم و
برداشتم اگه این عکس و بهش بدم
خانوادش مجبور میشن بهش
واقعیت و بگن باید بفهمه که خانوادش ازش چیزیو
پنهون کردن
البته فکرنکنم این ادمای پلید همه ی واقعیت و
بهش بگن اونا یروز بلاخره باید
تاوان همه ی بدی هاشون و بدن
ساعت6:00
تبسم-وارد کافه شدم
همون جای همیشگی نشسته سرش
توگوشیش بود بودم شاید فراموشم
کرده باشه ولی هنوز عادت های همیشگی شو
یادش نرفته رفتم جلو
تبسم-سلام
مجید-سلام
تبسم-صندلی و زدم کنار و نشستم
خیلی منتظر موندی
مجید-نه یه چند دقیقه هستش رسیدم
تبسم-چیزی سفارش دادی
مجید-نه چی موخوری
تبسم-یه قهوه و کیک شکلاتی
تو چی میخوری
مجید-امم هات چاکلت
من برم سفارش بدم
تبسم-ام نه من میرم
مجید-نه میرم
تبسم-حداقل بزار من حساب کنم
مجید-دیگه این حرف و نزنیا
تا وقتی من اینجام کسی نمیتونه حساب کنه
تبسم-باشه
مجید-سفارشارو دادم و برگشتم
خوب برریم سر اصل مطلب
گفتی میخوای یچیزی بهم بگی
تبسم-اره خوب راستش
مربوز میشه به شکستگی دستت
مجید-خوب
تبسم-من یه دوستی دارم که رئیس
بیمارستان و من ازش خواستم که
سوابق پشزکیت و چک کنه
میدونم کار اشتباهی کردم اما واقعا میخوام
که بهت کمک کنم
مجید-نه مهم نیس خوب حالا چی شد
سفارشامون و برامون اوردن
تبسم-ممنون
مجید-داشتی میگفتی
تبسم-هوم
خوب اونا گفتن که سال1395
یه تصادفی میکنی و حدود یه ماه
توکما بودی
مجید-پس چرا چیزی یادم نمیاد
تبسم-مثل اینکه تو کاملا اون اتفاق و فراموش کردی
اینم عکسی هست که مدتی که توکما بودی ازت گرفتن
مجید-نمی دونستماز مریضا برای پرونده پزشکیشون
عکس میگیرن
تبسم-چون تصادف کرده بود برای پزشکی قانونی نیاز بوده
خودم ازدورغی که بهش داشتم میگفت کف کرده بودم
اون نمیدونست که اون عکس و خودم گرفتم نمیدونست
که خانواده بیرحمش چیکار کردن
ساعت6:30
مجید-رفتم خونه چرا باید پدر مادرم چیزی راجب
تصادف بهم نگن مگه چه اتفاقی افتاده بوده که
ازم پنهون کردن اخه برای چی
تبسم-برگشتم خونه
گوشیمو برداشتم وبا ترنم تماس گرفتم
ترنم یه نقاش حرفه ای که تو روسیه
زندگی میکنه
البته چند وقت پیش اینجا اومد بود ولی دوباره برگشت
ترنم نباید از هیچ کدوم ازکارایی که میکنم
باخبر بشه
اون خیلی دلرحم ومهربون
منم مهربون بودم ولی خانواده ی رضوی لیاقت
مهربونی منو نداشتن
من باید انتقامم و میگرفتم هرجوری شده
بد ازچند بوق ترنم گوشیو برداشت
ترنم-سلاممم
تبسم-سلام خواهرم
چطوری
ترنم-خوبم تو چزوری
تبسم-عالی
ترنم-کارا چطور پیش می رن شرکت
تبسم-همچی خوبه
#نقطه_تاریک_زندگیم#حامیم#مجید_رضوی#رمان
تبسم-ساعت چند
مجید-6اونجا باش
تبسم-اوکی
مجید-میبیمت
پایان مکالمه
تبسم-عکسی که ازمجید داشتم و
برداشتم اگه این عکس و بهش بدم
خانوادش مجبور میشن بهش
واقعیت و بگن باید بفهمه که خانوادش ازش چیزیو
پنهون کردن
البته فکرنکنم این ادمای پلید همه ی واقعیت و
بهش بگن اونا یروز بلاخره باید
تاوان همه ی بدی هاشون و بدن
ساعت6:00
تبسم-وارد کافه شدم
همون جای همیشگی نشسته سرش
توگوشیش بود بودم شاید فراموشم
کرده باشه ولی هنوز عادت های همیشگی شو
یادش نرفته رفتم جلو
تبسم-سلام
مجید-سلام
تبسم-صندلی و زدم کنار و نشستم
خیلی منتظر موندی
مجید-نه یه چند دقیقه هستش رسیدم
تبسم-چیزی سفارش دادی
مجید-نه چی موخوری
تبسم-یه قهوه و کیک شکلاتی
تو چی میخوری
مجید-امم هات چاکلت
من برم سفارش بدم
تبسم-ام نه من میرم
مجید-نه میرم
تبسم-حداقل بزار من حساب کنم
مجید-دیگه این حرف و نزنیا
تا وقتی من اینجام کسی نمیتونه حساب کنه
تبسم-باشه
مجید-سفارشارو دادم و برگشتم
خوب برریم سر اصل مطلب
گفتی میخوای یچیزی بهم بگی
تبسم-اره خوب راستش
مربوز میشه به شکستگی دستت
مجید-خوب
تبسم-من یه دوستی دارم که رئیس
بیمارستان و من ازش خواستم که
سوابق پشزکیت و چک کنه
میدونم کار اشتباهی کردم اما واقعا میخوام
که بهت کمک کنم
مجید-نه مهم نیس خوب حالا چی شد
سفارشامون و برامون اوردن
تبسم-ممنون
مجید-داشتی میگفتی
تبسم-هوم
خوب اونا گفتن که سال1395
یه تصادفی میکنی و حدود یه ماه
توکما بودی
مجید-پس چرا چیزی یادم نمیاد
تبسم-مثل اینکه تو کاملا اون اتفاق و فراموش کردی
اینم عکسی هست که مدتی که توکما بودی ازت گرفتن
مجید-نمی دونستماز مریضا برای پرونده پزشکیشون
عکس میگیرن
تبسم-چون تصادف کرده بود برای پزشکی قانونی نیاز بوده
خودم ازدورغی که بهش داشتم میگفت کف کرده بودم
اون نمیدونست که اون عکس و خودم گرفتم نمیدونست
که خانواده بیرحمش چیکار کردن
ساعت6:30
مجید-رفتم خونه چرا باید پدر مادرم چیزی راجب
تصادف بهم نگن مگه چه اتفاقی افتاده بوده که
ازم پنهون کردن اخه برای چی
تبسم-برگشتم خونه
گوشیمو برداشتم وبا ترنم تماس گرفتم
ترنم یه نقاش حرفه ای که تو روسیه
زندگی میکنه
البته چند وقت پیش اینجا اومد بود ولی دوباره برگشت
ترنم نباید از هیچ کدوم ازکارایی که میکنم
باخبر بشه
اون خیلی دلرحم ومهربون
منم مهربون بودم ولی خانواده ی رضوی لیاقت
مهربونی منو نداشتن
من باید انتقامم و میگرفتم هرجوری شده
بد ازچند بوق ترنم گوشیو برداشت
ترنم-سلاممم
تبسم-سلام خواهرم
چطوری
ترنم-خوبم تو چزوری
تبسم-عالی
ترنم-کارا چطور پیش می رن شرکت
تبسم-همچی خوبه
#نقطه_تاریک_زندگیم#حامیم#مجید_رضوی#رمان
۱.۷k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.