《 رومان دریای آبی 》
《 رومان دریای آبی 》
پارت 49
چشماش از سرما و لرزش بدنش داشت پسته میشد آخرین چیزی که دید
فردی بود که با قدم های سری به سمت میومد
اما نتونسته چهره اش رو ببینه چشماش بسته شد
جين با عجله به سمت خواهرش رفت و جسم بیهوش خواهرش توی بغلش گرفت بدنش خیلی سرت بود صورتش یخ زده بود
جین با نگرانی گفت
جین : بازم دیر رسیدم مثله همیشه نتونستم کاری برات انجام بدم
خواهرش رو از روي نیمکت بلند کرد و توی ماشین گذاشت بعد از چند مین
به بیمارستان رسیدن و ات رو روی تخت گذاشت
از اوتاق خارج شد بعد از چند مین دکتر اومد و گفت چیزی مهمی نیست و فقد از سرما زیاد بیهوش شده جین درحال حرف زدن با دوکتر بود که جیمین با عجله اومده
جیمین : چی شده حال ات خوبه
جین خیلی سرد رو بهش گفت
جین : چی نیست فقد از اینکه زیادی ریز باروت مونده بیهوش شده
جیمین سرش پایین بود بخاطر اینکه ات بخاطر اون به این حال اوفتاد
خیلی ناراحت بود
یهو انگار که چیزی یادش آومده با تردید روبه دکتر گفت
جیمین : ات....حامله ست بچه خوبه
جین شکه به جیمین نگاه میکرد که دوکتر روبه جیمین گفت
دوکتر : چی خانم ات که حامله نیست
جیمین با لحن عصبانی روبه دکتر گفت
جیمین : تو چیداری میگی
دوکتر : این چیزی که توی آزمایش هاشون نشون میده هیچ نشونی از حاملگی نبوده
جیمین روی صندلی کنارش نشست جیمین به سمتش اومد و کنارش نشست
جين : چیشده یجوری حرف بزنید منم بفهمم
جیمین همه ماجرا رو برای جین تعریف کرد جین بدون حرفی بلند شد
روبه جیمین گفت
جین : نباید هیچوقت ازت میخواستم با خواهرم ازدواج کنی
بعد از گفتن این حرف منتظر جواب جیمین نمود و به اوتاق خواهرش رفت بهوش اومده بود و روی تخت نشسته بود و نگاهش روبه پنجره بود
ات........
وقتی بیدار شدم از بوی اینجا فهمیدم که بیمارستانه چشمام رو باز کردم
و آخرین چیزی که یادم میاد این بود که یه نفر به سمتم اومد روی تخت نشستم و به پنجره که هنوز قطرات بارون روش بود نگاه میکردم
یعنی کی منو آورد
ات با فکر اینکه شاید جیمین اون رو آورده باشه اینجا نگاهش روبه پنجره بود که با دستی که روی شونه اش قرار گرفت نگاهش رو به اون داد
جین کنار خواهرش روی تخت نشست
جین : چرا بهم چیزی نگفتی مگه قرار نبود هر اتفاقی بیوفته اول به من
بگی چرا باید آخر از همه خبر دار بشم
ات بدون حرفی نگاهش رو به زمين دوخته بود که جین ادامه داد
جین : همه چی تقصیر منه نتونستم ازت مراقبت کنم
ات با این حرف جین نگاهش رو از زمین گرفت و به جین داد
و با صدای که بغض توش معلوم بود گفت
ات : نه داداش تو مقصر نیستی تو از بچگی هر کاری از دستت بر میومد بران انجام دادی
ادامه دارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پارت 49
چشماش از سرما و لرزش بدنش داشت پسته میشد آخرین چیزی که دید
فردی بود که با قدم های سری به سمت میومد
اما نتونسته چهره اش رو ببینه چشماش بسته شد
جين با عجله به سمت خواهرش رفت و جسم بیهوش خواهرش توی بغلش گرفت بدنش خیلی سرت بود صورتش یخ زده بود
جین با نگرانی گفت
جین : بازم دیر رسیدم مثله همیشه نتونستم کاری برات انجام بدم
خواهرش رو از روي نیمکت بلند کرد و توی ماشین گذاشت بعد از چند مین
به بیمارستان رسیدن و ات رو روی تخت گذاشت
از اوتاق خارج شد بعد از چند مین دکتر اومد و گفت چیزی مهمی نیست و فقد از سرما زیاد بیهوش شده جین درحال حرف زدن با دوکتر بود که جیمین با عجله اومده
جیمین : چی شده حال ات خوبه
جین خیلی سرد رو بهش گفت
جین : چی نیست فقد از اینکه زیادی ریز باروت مونده بیهوش شده
جیمین سرش پایین بود بخاطر اینکه ات بخاطر اون به این حال اوفتاد
خیلی ناراحت بود
یهو انگار که چیزی یادش آومده با تردید روبه دکتر گفت
جیمین : ات....حامله ست بچه خوبه
جین شکه به جیمین نگاه میکرد که دوکتر روبه جیمین گفت
دوکتر : چی خانم ات که حامله نیست
جیمین با لحن عصبانی روبه دکتر گفت
جیمین : تو چیداری میگی
دوکتر : این چیزی که توی آزمایش هاشون نشون میده هیچ نشونی از حاملگی نبوده
جیمین روی صندلی کنارش نشست جیمین به سمتش اومد و کنارش نشست
جين : چیشده یجوری حرف بزنید منم بفهمم
جیمین همه ماجرا رو برای جین تعریف کرد جین بدون حرفی بلند شد
روبه جیمین گفت
جین : نباید هیچوقت ازت میخواستم با خواهرم ازدواج کنی
بعد از گفتن این حرف منتظر جواب جیمین نمود و به اوتاق خواهرش رفت بهوش اومده بود و روی تخت نشسته بود و نگاهش روبه پنجره بود
ات........
وقتی بیدار شدم از بوی اینجا فهمیدم که بیمارستانه چشمام رو باز کردم
و آخرین چیزی که یادم میاد این بود که یه نفر به سمتم اومد روی تخت نشستم و به پنجره که هنوز قطرات بارون روش بود نگاه میکردم
یعنی کی منو آورد
ات با فکر اینکه شاید جیمین اون رو آورده باشه اینجا نگاهش روبه پنجره بود که با دستی که روی شونه اش قرار گرفت نگاهش رو به اون داد
جین کنار خواهرش روی تخت نشست
جین : چرا بهم چیزی نگفتی مگه قرار نبود هر اتفاقی بیوفته اول به من
بگی چرا باید آخر از همه خبر دار بشم
ات بدون حرفی نگاهش رو به زمين دوخته بود که جین ادامه داد
جین : همه چی تقصیر منه نتونستم ازت مراقبت کنم
ات با این حرف جین نگاهش رو از زمین گرفت و به جین داد
و با صدای که بغض توش معلوم بود گفت
ات : نه داداش تو مقصر نیستی تو از بچگی هر کاری از دستت بر میومد بران انجام دادی
ادامه دارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۳۰۹
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.