تبهکار فریبنده
یک ربعی بود تهیونگ رفته بود بیرون و کوک داشت دنیال یک لباس برای ورود من و کارت شناسایی الکی میگشت اروم از کنارش پاشدم گفتم
+میرم با تهیونگ حرف بزنم
_باشه
از خونه رفتم بیرون که تهیونگ رو روبه روم دیدم که خیره شده بود به دریا اروم رفتم و کنارش ایستادم و منم نگاهم به دریا دوختم که نگاهش بهم داد و بعد چند دقیقه نگاهش گرفت و گفت
_هنوز بهش فکر می کنی
+به چی
_به برادرم تهجین
+معلومه هر روز زندگیم رو که اگه باهاش ازدواج کرده بودم شاید زندگی شادتری داشتم
_اره حق با تو ، اگه زنده بود شاید از من مثل الان متنفر نبودی
My:
ته جین برادر تهیونگ بود که بعد از دست دادن مادرشون دوتاشون به عمارت چوی رفتم اما ته جین بر عکس تهیونگ ادم خوش قلب و مهربون بود و علاقه به شغل مافیایی نداشت و وقتی به سن ۱۸ سالگی رسید یک کافه باز کرد و یک خونه اجاره کرد و انوجا زندگی کرد اما با اینکه این برادر از هم جدا شده بودن اما دست سرنوشت اونها رو به یک نقطه اشتراک رسوند اون هم انجلا دوتاشون انجلا رو می خواستن اما اون عاشق تهجین بود و تهیونگ از این موضوع عصبی شد و تصمیمی گرفت اون یک شب وقتی پدر انجلا خونه بود رفت اونجا و گفت می خواد پدر انجلا رو ببینه و به اون دلیل اونجا موند و بعد با انجلا خوابید تا پدرش اون مجبور به ازدواج کنه و بعد از ازدواج برادرش رو کشت تا اون رو برای همیشه از یاد انجلا پاک کنه
انجلا:
_بعد جدایمون کجا می خوای بری
+یعنی چی
_قرار بعد به دنیا امد این بچه جداشیم و تمام مال پدریت رو به من بدی ، چه جوری می خوای بیون دوام بیاری
+تو نگران خودت باش من یک کاریش می کنم
_باشه
+میرم با تهیونگ حرف بزنم
_باشه
از خونه رفتم بیرون که تهیونگ رو روبه روم دیدم که خیره شده بود به دریا اروم رفتم و کنارش ایستادم و منم نگاهم به دریا دوختم که نگاهش بهم داد و بعد چند دقیقه نگاهش گرفت و گفت
_هنوز بهش فکر می کنی
+به چی
_به برادرم تهجین
+معلومه هر روز زندگیم رو که اگه باهاش ازدواج کرده بودم شاید زندگی شادتری داشتم
_اره حق با تو ، اگه زنده بود شاید از من مثل الان متنفر نبودی
My:
ته جین برادر تهیونگ بود که بعد از دست دادن مادرشون دوتاشون به عمارت چوی رفتم اما ته جین بر عکس تهیونگ ادم خوش قلب و مهربون بود و علاقه به شغل مافیایی نداشت و وقتی به سن ۱۸ سالگی رسید یک کافه باز کرد و یک خونه اجاره کرد و انوجا زندگی کرد اما با اینکه این برادر از هم جدا شده بودن اما دست سرنوشت اونها رو به یک نقطه اشتراک رسوند اون هم انجلا دوتاشون انجلا رو می خواستن اما اون عاشق تهجین بود و تهیونگ از این موضوع عصبی شد و تصمیمی گرفت اون یک شب وقتی پدر انجلا خونه بود رفت اونجا و گفت می خواد پدر انجلا رو ببینه و به اون دلیل اونجا موند و بعد با انجلا خوابید تا پدرش اون مجبور به ازدواج کنه و بعد از ازدواج برادرش رو کشت تا اون رو برای همیشه از یاد انجلا پاک کنه
انجلا:
_بعد جدایمون کجا می خوای بری
+یعنی چی
_قرار بعد به دنیا امد این بچه جداشیم و تمام مال پدریت رو به من بدی ، چه جوری می خوای بیون دوام بیاری
+تو نگران خودت باش من یک کاریش می کنم
_باشه
۲.۲k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.