cute lover
پارت ۱۵
ویو بعد از ظهر
ویو جیسونگ
امروز قرار بود روز بدی برام باشه ولی مینهو کاری کرد که امروز بهم خوش بگذره. بعد از ناهار رفتیم یکم بیرون راه رفتیم و بعدش مینهو رفت خونه خودش.
ساعت تقریبا ۸ بود. داشتم تلویزیون میدیدم که یهو تلفنم زنگ خورد. برش داشتم و دیدم مینهوعه. جوابش دادم
مینهو: الو سلامی دوباره
جیسونگ( با خنده): سلام باز چی شده؟
مینهو: هیونجین و فلیکس و بینا رو دعوت کردم خونم توهم گفتم بیای و گفتن که انگار یه خبر مهم برامون دارن.
جیسونگ: خبر مهم؟ حتما میام.
مینهو: میگفتی نمیای تعجب میکردم.
جیسونگ: باشه دیگه من برم یه نیم ساعت دیگه میام.
مینهو: باشه خدافظ.
تلفنو قطع کردم و کم کم شروع کردم به آماده شدن. بعد تقریبا نیم ساعت از خونه زدم بیرون و رفتم خونه مینهو.
رسیدم و در خونش رو زدم. بعد چند ثانیه در رو باز کرد.
جیسونگ: سلاممم.
مینهو: سلام ، بیا داخل.
رفتم داخل و نشستم رویه مبل. بعد ۴۰ دقیقه هیونلیکس و بینا هم اومدن. مینهو شام آماده کرده بود پس همگی نشستیم سر میز و شروع کردیم به خوردن.
جیسونگ: خبر مهمتون چیه؟
مینهو: راس میگه چیه؟
هیونجین: خب حالا میگیم بهتون.
بینا: بابایی چیه به منم نگفتی!
مینهو: نچ نچ چه والدین بدی هستین که هنوز به بینا هم نگفتین.
فلیکس: بینا خودشم قراره سوپرایز شه.
داشتم غذا میخوردم که یهو نگاهی به مینهو کردم. اونم نگام کرد فک کنم اونم ذهنمو خوند.
مینسونگ: فلیکس حاملس؟؟!!
یهو غذا تو گلوی فلیکس گیر کرد.
فلیکس: از کجا فهمیدین؟
جیسونگ: یجوری به بینا گفتی.
فلیکس: چجوری؟
مینهو: یجوری که انگار بینا خیلی خواهر و برادر میخواسته و الان حامله ای پس....
بینا: من قراره داداش یا خواهر داشته باشمم؟!
هیونجین: اره عزیزم ، قراره یه داداش کوچولو گوگولی مثل خودت و بابایی گیر بیاد.
فلیکس: الان گوگولی با من بودی؟
هیونجین: اره
منو مینهو پشمامون ریخته بود و دهنمون باز مونده بود.
جیسونگ: از کی؟( یه حالت خنثی مود)
فلیکس: چی از کی؟
مینهو: از کی حامله ای؟( با همون حس)
فلیکس: خب یه پنج ماه میشه.
جیسونگ: هیونجین.....
هیونجین: بله
مینهو: ۵ ماه پیش چجوری فلیکس رو کردی که حامله شده( با داد و هیجان)
جیسونگ: به منم بگو چجوریی؟!
هیونلیکس بدجور خجالت کشیده بودن.
هیونجین:( سرفه) بچه نشسته اینجا.
ویو بعد از ظهر
ویو جیسونگ
امروز قرار بود روز بدی برام باشه ولی مینهو کاری کرد که امروز بهم خوش بگذره. بعد از ناهار رفتیم یکم بیرون راه رفتیم و بعدش مینهو رفت خونه خودش.
ساعت تقریبا ۸ بود. داشتم تلویزیون میدیدم که یهو تلفنم زنگ خورد. برش داشتم و دیدم مینهوعه. جوابش دادم
مینهو: الو سلامی دوباره
جیسونگ( با خنده): سلام باز چی شده؟
مینهو: هیونجین و فلیکس و بینا رو دعوت کردم خونم توهم گفتم بیای و گفتن که انگار یه خبر مهم برامون دارن.
جیسونگ: خبر مهم؟ حتما میام.
مینهو: میگفتی نمیای تعجب میکردم.
جیسونگ: باشه دیگه من برم یه نیم ساعت دیگه میام.
مینهو: باشه خدافظ.
تلفنو قطع کردم و کم کم شروع کردم به آماده شدن. بعد تقریبا نیم ساعت از خونه زدم بیرون و رفتم خونه مینهو.
رسیدم و در خونش رو زدم. بعد چند ثانیه در رو باز کرد.
جیسونگ: سلاممم.
مینهو: سلام ، بیا داخل.
رفتم داخل و نشستم رویه مبل. بعد ۴۰ دقیقه هیونلیکس و بینا هم اومدن. مینهو شام آماده کرده بود پس همگی نشستیم سر میز و شروع کردیم به خوردن.
جیسونگ: خبر مهمتون چیه؟
مینهو: راس میگه چیه؟
هیونجین: خب حالا میگیم بهتون.
بینا: بابایی چیه به منم نگفتی!
مینهو: نچ نچ چه والدین بدی هستین که هنوز به بینا هم نگفتین.
فلیکس: بینا خودشم قراره سوپرایز شه.
داشتم غذا میخوردم که یهو نگاهی به مینهو کردم. اونم نگام کرد فک کنم اونم ذهنمو خوند.
مینسونگ: فلیکس حاملس؟؟!!
یهو غذا تو گلوی فلیکس گیر کرد.
فلیکس: از کجا فهمیدین؟
جیسونگ: یجوری به بینا گفتی.
فلیکس: چجوری؟
مینهو: یجوری که انگار بینا خیلی خواهر و برادر میخواسته و الان حامله ای پس....
بینا: من قراره داداش یا خواهر داشته باشمم؟!
هیونجین: اره عزیزم ، قراره یه داداش کوچولو گوگولی مثل خودت و بابایی گیر بیاد.
فلیکس: الان گوگولی با من بودی؟
هیونجین: اره
منو مینهو پشمامون ریخته بود و دهنمون باز مونده بود.
جیسونگ: از کی؟( یه حالت خنثی مود)
فلیکس: چی از کی؟
مینهو: از کی حامله ای؟( با همون حس)
فلیکس: خب یه پنج ماه میشه.
جیسونگ: هیونجین.....
هیونجین: بله
مینهو: ۵ ماه پیش چجوری فلیکس رو کردی که حامله شده( با داد و هیجان)
جیسونگ: به منم بگو چجوریی؟!
هیونلیکس بدجور خجالت کشیده بودن.
هیونجین:( سرفه) بچه نشسته اینجا.
۱۰.۰k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.