رمان یادت باشد ۲۳۴
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_چهار
زمرد، یکی یاقوت. گفتم: حمید اینا خیلی قشنگه، ولی بخوام هر ده تا انگشتمو انگشتر بندازم زشت میشه. گفت: همهٔ این انگشترها رو بنداز، میخوایم بریم عروسی.
صبح که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم. گفت: شاید بارداری. بچه هم دختره که خواب طلا دیدی. از همین تعابیر که معمولا خانم ها دارند. اما دقیقا همان ساعتی که من خواب دیدم، همه چی تمام شده بود! گویی حمید منتظر بود آخرین نگرانی اش رفع بشود. رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود، بلیط یک پروازِ بی پایان بود.
پنجشنبه پنجم آذر، آزمون صحیفه سجادیه داشتم. باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره) می رفتم. تا ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم. بعد از آزمون، از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم. میخواستم در خلوت خودم باشم و باد سرد آذر ماه، سوز فرقی که به جانم افتاده بود را سرد کند. هنوز نرسیده بودم نماز را بخوانم. پیش خودم میگفتم الان اگهحمید بود کلی دعوا میکرده که چرا نمازم دیر شده است. به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد. هر وقت اذان میگفت، تاکید می کرد که نماز دیر نشود. خودش می آمد سجاده ام را آماده میکرد. چون فرش ما نوار ابریشم داشت، حتما سجاده پهن میکرد یا با جانماز روی موکت نماز میخواند.
◻️◼️◻️
به خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار، کنار شومینه دراز کشیدم. دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس می گرفتند. بابا خیلی آرام صحبت میکرد. همان طور که دراز کشیده بود، دلم هزار راه رفت ....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
زمرد، یکی یاقوت. گفتم: حمید اینا خیلی قشنگه، ولی بخوام هر ده تا انگشتمو انگشتر بندازم زشت میشه. گفت: همهٔ این انگشترها رو بنداز، میخوایم بریم عروسی.
صبح که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم. گفت: شاید بارداری. بچه هم دختره که خواب طلا دیدی. از همین تعابیر که معمولا خانم ها دارند. اما دقیقا همان ساعتی که من خواب دیدم، همه چی تمام شده بود! گویی حمید منتظر بود آخرین نگرانی اش رفع بشود. رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود، بلیط یک پروازِ بی پایان بود.
پنجشنبه پنجم آذر، آزمون صحیفه سجادیه داشتم. باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره) می رفتم. تا ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم. بعد از آزمون، از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم. میخواستم در خلوت خودم باشم و باد سرد آذر ماه، سوز فرقی که به جانم افتاده بود را سرد کند. هنوز نرسیده بودم نماز را بخوانم. پیش خودم میگفتم الان اگهحمید بود کلی دعوا میکرده که چرا نمازم دیر شده است. به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد. هر وقت اذان میگفت، تاکید می کرد که نماز دیر نشود. خودش می آمد سجاده ام را آماده میکرد. چون فرش ما نوار ابریشم داشت، حتما سجاده پهن میکرد یا با جانماز روی موکت نماز میخواند.
◻️◼️◻️
به خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار، کنار شومینه دراز کشیدم. دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس می گرفتند. بابا خیلی آرام صحبت میکرد. همان طور که دراز کشیده بود، دلم هزار راه رفت ....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۱۱.۷k
۲۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.