بچه که بودیم ثانیه به ثانیه لحظه ها را زندگی می کردیم خوش
بچه که بودیم ثانیه به ثانیه لحظه ها را زندگی می کردیم خوشی تنها هدفمان بود
انگارخدا سفت درآغوشمان گرفته بود تنها زمانی ازآغوشش بیرون بودیم وسخت میگذشت که مشق شبمان ازدوخط به ده خط میرسید. لذت هایمان را با تغییرفصل ها منطبق میکردیم
بزرگتر که شدیم لحظه ها و ثانیه ها و ساعت ها همانقدر بی ارزش شدن که زندگی کردن یادمان رفت دستهایمان بلندتر شدند تا آغوشمان بزرگتر باشد
یادمان رفت آغوش مادر، عطری نایاب داردکه ریه هایمان راتازه میکند. یادمان رفت روزی میرسد که دستهایمان بهانه ی دستهای پینه بسته مردی رامی گیرند که جوانیش را سختی ها دزدیدند. یادمان رفت خیس شدن زیرباران همان لذت بچگی را دارد
یادمان رفت هیچ چیز وهیچ کس
روزهای رفته را برایمان هدیه نمی آورد....
انگارخدا سفت درآغوشمان گرفته بود تنها زمانی ازآغوشش بیرون بودیم وسخت میگذشت که مشق شبمان ازدوخط به ده خط میرسید. لذت هایمان را با تغییرفصل ها منطبق میکردیم
بزرگتر که شدیم لحظه ها و ثانیه ها و ساعت ها همانقدر بی ارزش شدن که زندگی کردن یادمان رفت دستهایمان بلندتر شدند تا آغوشمان بزرگتر باشد
یادمان رفت آغوش مادر، عطری نایاب داردکه ریه هایمان راتازه میکند. یادمان رفت روزی میرسد که دستهایمان بهانه ی دستهای پینه بسته مردی رامی گیرند که جوانیش را سختی ها دزدیدند. یادمان رفت خیس شدن زیرباران همان لذت بچگی را دارد
یادمان رفت هیچ چیز وهیچ کس
روزهای رفته را برایمان هدیه نمی آورد....
۱.۸k
۱۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.