ادامه رمان...
ادامه رمان...
(ساناز)
چمدونم رو بستم
و خودم رو انداختم رو تخت
با فکر فردا به خواب رفتم
~~~~~~~~~~~~~
صدای الار گوشیم تو سرم پیچید بلند شدم قطعش کردم میخواستم دوباره بخوابم که یادم افتاده پرواز دارم سریع بلند شدم
به سرعت اماده شدم
خودمم علت این همه عجلمو نمیدونستم شاید از روی هیجان بود
از پله ها رفتم پایین همه بیدار بودن مامان,,بابا,,ارمین
با کمک ارمین چمدن هارو گذاشتم تو پارس بابا و به سمت فرودگاه حرکت کردیم
استرس بدی تمام وجودم رو در بر گرفته بود
أههههه لعنتی رسیدیم
در ماشین رو باز کردم و بدون هیچ حرفی پیاده شدم
با هم وارد فرودگاه شدیم
فروغ رو دیدم به سمتشون حرکت کردیم با خاله اسما و عمو محمود(مامان و بابایی فروغ) سلام کردم
اسممون رو خوندن
مامان و خاله اسما گریه میکردن بابا و عمو هم گرفته بودن
فروغ:اه بسه دیگه یه مسابقس فقط
بابا لبخندی زد و گفت:راست میگه دخترم برید...برید دیرتون میشه
مامان و بابا و ارمین رو بغل کردم و سریع ازشون دور شدم
میدونستم اگه یکم دیگه میموندم نمیتونستم ازشون دل بکنم
ادامه دارد...
(ساناز)
چمدونم رو بستم
و خودم رو انداختم رو تخت
با فکر فردا به خواب رفتم
~~~~~~~~~~~~~
صدای الار گوشیم تو سرم پیچید بلند شدم قطعش کردم میخواستم دوباره بخوابم که یادم افتاده پرواز دارم سریع بلند شدم
به سرعت اماده شدم
خودمم علت این همه عجلمو نمیدونستم شاید از روی هیجان بود
از پله ها رفتم پایین همه بیدار بودن مامان,,بابا,,ارمین
با کمک ارمین چمدن هارو گذاشتم تو پارس بابا و به سمت فرودگاه حرکت کردیم
استرس بدی تمام وجودم رو در بر گرفته بود
أههههه لعنتی رسیدیم
در ماشین رو باز کردم و بدون هیچ حرفی پیاده شدم
با هم وارد فرودگاه شدیم
فروغ رو دیدم به سمتشون حرکت کردیم با خاله اسما و عمو محمود(مامان و بابایی فروغ) سلام کردم
اسممون رو خوندن
مامان و خاله اسما گریه میکردن بابا و عمو هم گرفته بودن
فروغ:اه بسه دیگه یه مسابقس فقط
بابا لبخندی زد و گفت:راست میگه دخترم برید...برید دیرتون میشه
مامان و بابا و ارمین رو بغل کردم و سریع ازشون دور شدم
میدونستم اگه یکم دیگه میموندم نمیتونستم ازشون دل بکنم
ادامه دارد...
۴۹.۹k
۲۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.