چرخُ فلک p72
منو به خودش میفشرد و در گوشم میخندید
اون روز حوالی ۵ صبح از ته دل خوشحال بودم و احساس خوشبختی میکردم
بی خبر از اتفاقاتی که قرار بود بیوفته...
همه مثل پروانه دورم می چرخیدن...ویار که میکردم جونگ کوک هر جا که بود برام میگرفت و میاورد خونه
ننه گلاب همش اسفند برام دود میکرد تا به قول خودش بخیل های اطرافم چشمم نزنن
هر ماه میرفتیم دکتر تا از وضعیت بچمون باخبر بشیم
قشنگ بود نه؟
بچمون..
بچه ی من و جونگ کوک...بچه ای که نیومده عزیز دردونه ی همه شده بود
جونگ کوک خیلی بهتر شده بود...بیشتر بهم توجه میکرد و کمتر وقتشو با کسایی به غیر از خانوادش میگذروند
نمیگم رفیق بازی هاش رو قطع کرده بود..نه..ولی کم تر شده بود
بخاطر بچش هم که شده باید تغییرش میدادم...البته نمیدونستم اینقدر بچه دوست داره طوری که وقتی شکمم سانت به سانت بزرگ و بزرگتر میشد عشق ميکرد
هر شب تا کلی ناز و نوازشم نمیکرد و بوسه هاش نصیبم نمیشد خوابم نمیبرد
نگاهی به ساعت کردم...۸ و نیم صبح بود
با ذوق لباسامو پوشیدم و رفتم پایین
_کجا میری عروس؟
سرمو بالا آوردم و به ننه گلاب که از ایوان اتاقش داشت نگاهم کردم چشم دوختم
_امروز جواب سونوگرافی میاد ننه گلاب...میفهمم بچم دختره یا پسر
گوشه ی لبش بالا رفت و گفت:
_من که بهت گفتم بچت پسره...از قدیم میگن مادر که دست و پاش باد کنه و تپل بشه بچش دختره...ولی اگه همچین ترگل ورگل بشع بچش پسره...توهم که چشم کف پات روز ب روز خوش بر و رو تر میشی....حالا میخوای بری برو..ولی بزار یکی برسونتت..دو روز دیگه جونگ کوک نیاد کله منو بکنه که زن حاملم رو تنها فرستادی تو خیابون
چشمی گفتم و همراه یکی از آدم های مورد اعتماد جونگ کوک رفتم بیمارستان
خانم دکتری که از همون ماه های اولم پیشش رفته بودم لبخندی بهم زد و گفت:
_مثل اینکه مادرشوهرت یه پا دکتره برای خودش...الحق که راست گفته..بچت پسره
از ته دل ذوق کردم
میدونستم جونگ کوک پسر دوست داره با اینکه نمیگفت ولی مدام به جانگ هیو و زنش میگفت یه پسر بیارین پسر خوبه
خانم دکتر گفت:
_میگم بعدا شماره مادرشوهرت رو بهم بده اگه جایی سوال داشتم یا به مشکل برخوردم ازش کمک بگیرم
خندیدم و ازش خداحافظی کردم
_میشه کنار یه قنادی نگه دارید؟
دوست جونگ کوک گفت:
_رو چشمم خانم
از شیرینی هایی که بدجور بهم چشمک میزدن خریدم و اومدم بیرون...تو راه دو تا کش رفتم و خوردم
اون روز حوالی ۵ صبح از ته دل خوشحال بودم و احساس خوشبختی میکردم
بی خبر از اتفاقاتی که قرار بود بیوفته...
همه مثل پروانه دورم می چرخیدن...ویار که میکردم جونگ کوک هر جا که بود برام میگرفت و میاورد خونه
ننه گلاب همش اسفند برام دود میکرد تا به قول خودش بخیل های اطرافم چشمم نزنن
هر ماه میرفتیم دکتر تا از وضعیت بچمون باخبر بشیم
قشنگ بود نه؟
بچمون..
بچه ی من و جونگ کوک...بچه ای که نیومده عزیز دردونه ی همه شده بود
جونگ کوک خیلی بهتر شده بود...بیشتر بهم توجه میکرد و کمتر وقتشو با کسایی به غیر از خانوادش میگذروند
نمیگم رفیق بازی هاش رو قطع کرده بود..نه..ولی کم تر شده بود
بخاطر بچش هم که شده باید تغییرش میدادم...البته نمیدونستم اینقدر بچه دوست داره طوری که وقتی شکمم سانت به سانت بزرگ و بزرگتر میشد عشق ميکرد
هر شب تا کلی ناز و نوازشم نمیکرد و بوسه هاش نصیبم نمیشد خوابم نمیبرد
نگاهی به ساعت کردم...۸ و نیم صبح بود
با ذوق لباسامو پوشیدم و رفتم پایین
_کجا میری عروس؟
سرمو بالا آوردم و به ننه گلاب که از ایوان اتاقش داشت نگاهم کردم چشم دوختم
_امروز جواب سونوگرافی میاد ننه گلاب...میفهمم بچم دختره یا پسر
گوشه ی لبش بالا رفت و گفت:
_من که بهت گفتم بچت پسره...از قدیم میگن مادر که دست و پاش باد کنه و تپل بشه بچش دختره...ولی اگه همچین ترگل ورگل بشع بچش پسره...توهم که چشم کف پات روز ب روز خوش بر و رو تر میشی....حالا میخوای بری برو..ولی بزار یکی برسونتت..دو روز دیگه جونگ کوک نیاد کله منو بکنه که زن حاملم رو تنها فرستادی تو خیابون
چشمی گفتم و همراه یکی از آدم های مورد اعتماد جونگ کوک رفتم بیمارستان
خانم دکتری که از همون ماه های اولم پیشش رفته بودم لبخندی بهم زد و گفت:
_مثل اینکه مادرشوهرت یه پا دکتره برای خودش...الحق که راست گفته..بچت پسره
از ته دل ذوق کردم
میدونستم جونگ کوک پسر دوست داره با اینکه نمیگفت ولی مدام به جانگ هیو و زنش میگفت یه پسر بیارین پسر خوبه
خانم دکتر گفت:
_میگم بعدا شماره مادرشوهرت رو بهم بده اگه جایی سوال داشتم یا به مشکل برخوردم ازش کمک بگیرم
خندیدم و ازش خداحافظی کردم
_میشه کنار یه قنادی نگه دارید؟
دوست جونگ کوک گفت:
_رو چشمم خانم
از شیرینی هایی که بدجور بهم چشمک میزدن خریدم و اومدم بیرون...تو راه دو تا کش رفتم و خوردم
۲۵.۶k
۰۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.