★سناریو استری کیدز★
★سناریو استری کیدز★
"وقتی به عنوان خواهرشـ★... "
"وقتی به عنوان خواهر ۱۳ سالشون میری بار و ساعت ۳ شب برمیگردی بعد لباست هم خیلی بازهـ★"
هـیونـگـ لاینـ★
#چان: عصبی بهت زل زده
_کجا بودی؟ "عصبی
×پ. پیش دوستام
_با این لباس؟
×خ.ب
_چندبار گفتم نرو بار" با داد
نتونستی چیزی نگی
×چرا هر وقت من میرم بیرون بهم گیر میدی ولی به هانا کاری نداری؟
_ اون به سن قانونی رسیده و از پسه خودش بر میاد ولی تو هنوز کوچیکی... به وقتش هم من هم مامان و بابا اجازه میدن بری بار
×واقعا؟
_اره... البته با خودم... کوچولوی من اینکه به هانا کاری ندارم به این معنی نیست که دوست ندارم یا به تصمیمت اهمیت نمیدم... من فقط نگرانتم
×اوم... ممنون داداشی
#لینو: وارده خونه شدی... با دیدن اینکه برقا خاموشن و خبری از داداشت نیست نفس عمیقی کشیدی و به سمت اتاقت قدم برداشتی... اما با صدایی که از پشت سرت شنیدی وایستادی
_وایستا
_توضیح بده با این لباسا کجا بودی
جوابی ازت نشنید... بهت نزدیک شد که همینجوری میرفتی عقب... به دیوار چسبیدی که سرشو تو گردنت کرد
_اوم.. نظرت چیه یه شب خوب با برادر ناتنیت داشته باشی؟
×م.منظورتو متوجه نمیشم
_آه.. ا.ت خودتو به اون راه نزن... چندباری باهم انجامش دادیم
#چانگبین: رفتی تو اتاقت چراغو روشن کردی با دیدن داداشت چانگبین توی جات خشکت زد
_خوش اومدی خواهره عزیزم
×داداشیییی جونممم
_برای تنبیهت تا یه هفته باید ساعت پنج بلند شی بیای باشگاه
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون
×چانگبیننننننن
#هیونجین: وارده خونه شدی و بل دیدن هیونجین لبخند ضایعی زدی
×داداشی خواب نبودی؟
_نه... میدونم بار بودی
×ها؟ از کجا میدونیییی؟
_ یکم بیشتر تو انتخاب دوست دقت کن... دوست جون جونیت بهم گفت... با استفاده از جذابیت زیادم مخشو زدم
×یاااااا
"وقتی به عنوان خواهرشـ★... "
"وقتی به عنوان خواهر ۱۳ سالشون میری بار و ساعت ۳ شب برمیگردی بعد لباست هم خیلی بازهـ★"
هـیونـگـ لاینـ★
#چان: عصبی بهت زل زده
_کجا بودی؟ "عصبی
×پ. پیش دوستام
_با این لباس؟
×خ.ب
_چندبار گفتم نرو بار" با داد
نتونستی چیزی نگی
×چرا هر وقت من میرم بیرون بهم گیر میدی ولی به هانا کاری نداری؟
_ اون به سن قانونی رسیده و از پسه خودش بر میاد ولی تو هنوز کوچیکی... به وقتش هم من هم مامان و بابا اجازه میدن بری بار
×واقعا؟
_اره... البته با خودم... کوچولوی من اینکه به هانا کاری ندارم به این معنی نیست که دوست ندارم یا به تصمیمت اهمیت نمیدم... من فقط نگرانتم
×اوم... ممنون داداشی
#لینو: وارده خونه شدی... با دیدن اینکه برقا خاموشن و خبری از داداشت نیست نفس عمیقی کشیدی و به سمت اتاقت قدم برداشتی... اما با صدایی که از پشت سرت شنیدی وایستادی
_وایستا
_توضیح بده با این لباسا کجا بودی
جوابی ازت نشنید... بهت نزدیک شد که همینجوری میرفتی عقب... به دیوار چسبیدی که سرشو تو گردنت کرد
_اوم.. نظرت چیه یه شب خوب با برادر ناتنیت داشته باشی؟
×م.منظورتو متوجه نمیشم
_آه.. ا.ت خودتو به اون راه نزن... چندباری باهم انجامش دادیم
#چانگبین: رفتی تو اتاقت چراغو روشن کردی با دیدن داداشت چانگبین توی جات خشکت زد
_خوش اومدی خواهره عزیزم
×داداشیییی جونممم
_برای تنبیهت تا یه هفته باید ساعت پنج بلند شی بیای باشگاه
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون
×چانگبیننننننن
#هیونجین: وارده خونه شدی و بل دیدن هیونجین لبخند ضایعی زدی
×داداشی خواب نبودی؟
_نه... میدونم بار بودی
×ها؟ از کجا میدونیییی؟
_ یکم بیشتر تو انتخاب دوست دقت کن... دوست جون جونیت بهم گفت... با استفاده از جذابیت زیادم مخشو زدم
×یاااااا
۵.۲k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.