فیک مال من باش پارت یک
فیک مال من باش پارت یک
مثل همیشه از خواب بیدار میشی و لعنت میفرستی به این زندگیه کوفتی بلند شدی رفتی حموم یه لباس ساده پوشیدی نشستی رو تخت و مثل دیوونه ها به دیوار زل زدی ( از وقتی که مامانت تو تصادف مرد نا پدری بد جنست ازت مرا قبت میکنه ) نا پدریت اومد تو اتاقت درو باز کرد و گفت : دخترم پنج دقیقه ی دیگه بیا پایین میخوام باهات حرف بزنم
تو تعجب کردی چون هیچ وقت اینقدر مهربون باهات حرف نمیزد حس خوبی نداشتی با حالت تعجب امیزی گفتی : باشه
بعد بابات ( ناپدریت ) رفت کمی اتاقت رو مرتب کردی رفتی پایین که بابات گفت : اومدی بیا بشین رو مبل . نشستی بابات گفت خب ببین دخترم همین جور که میدونی ما وضع مالیه زیاد خوبی نداریم ، تو گفتی : خب من چیکار کنم
بابات : تو باید بری وسایلتو جمع کنی یه نفر هست که گفته میخواد تورو بخره فردا هم میاد میبرتت
ا.ت : با عصبانیت گفتی من که وسیله نیستم مگه من عروسک خیمه شب بازیه شمام من نمیخوام بابات دباره عصبی شد و گفت : همین که گفتم برو زود اماده شو حرفم نزن
میخواستی که حرف بزنی بابات یکی مهکم زد تو گوشت و گفت : گفتمت حرف نزن از جلو چشمم گمشو برو وسایلتو جمع کن 😡
با گریه دوییدی سمت اتاقت سرت رو گزاشتی رو بالشت اینقدر گریه کردی که نفهمیدی کی خوابت برد یه ساعت بعد که بیدار شدی یادت اومد که چی شده بود دباره گریت گرفت اشکاتو پاک کردی و با خودت گفتی : شاید ادم خوبی باشه شاید اونجا بتونم راحت زندگی کنم . یه کم امید گرفتی به دوست صمیمیت پیام دادی ( تو هیچ دوستی نداشتی فقط یه نفر که باهاش خیلی صمیمی بودی که اسمش رزا بود ) همه ی داستان رو براش تعریف کردی رزا گفت: ناراحت نباش ممکنه ادم خوبی باشه
گفتی : شاید 🙂 خدافظی کردی
میخواستی بخوابی اما همش فکر بد به سرت میزد بالاخره خوابت برد با صدای بابات بیدار شدی گفت : بیا پایین منتظرتن
لباساتو مرتب کردی و با ساکت رفتی پایین با چشمات همه جارو دقیق نیگا میکردی دیدی یه مرد خییللللییییی خوشتیپ نشسته رو مبل ( تهیونگ بود ) داشتی نگاش میکردی که گفت به به چه خانم زیبایی
عصبی شدی و گفتی : خفه شو
بابات مهاتو کیشد و پرتت کرد رو زمین میخواست بزنه تو گوشت که تهیونگ دستشو گرفت و کشید اون ور و گفت : دفه ی اخرت باشه بخای به اموال من دست بزنی
بابات : چشم ببخشید دیگه تکرار نمیشه
تهیونگ : نبایدم تکرار شه چون دیگه نمیبینیش
تو تعجب کرده بودی که جلوی باباتو گرفت و یه کم خوشحال شدی
دستت رو گرفت و کشوند تو ماشینش وقتی که ماشینشو دیدی دهنت باز مونده بود 😮😮 با خودت گفتی چه ماشین خفنی 😮
سوار شدین و راه افتادین که یه دفه ......
نمیدونم جای حساسی کات کردم یا نه ولی دیگه خسته شدم بقیش پارت بعد 😁😁
مثل همیشه از خواب بیدار میشی و لعنت میفرستی به این زندگیه کوفتی بلند شدی رفتی حموم یه لباس ساده پوشیدی نشستی رو تخت و مثل دیوونه ها به دیوار زل زدی ( از وقتی که مامانت تو تصادف مرد نا پدری بد جنست ازت مرا قبت میکنه ) نا پدریت اومد تو اتاقت درو باز کرد و گفت : دخترم پنج دقیقه ی دیگه بیا پایین میخوام باهات حرف بزنم
تو تعجب کردی چون هیچ وقت اینقدر مهربون باهات حرف نمیزد حس خوبی نداشتی با حالت تعجب امیزی گفتی : باشه
بعد بابات ( ناپدریت ) رفت کمی اتاقت رو مرتب کردی رفتی پایین که بابات گفت : اومدی بیا بشین رو مبل . نشستی بابات گفت خب ببین دخترم همین جور که میدونی ما وضع مالیه زیاد خوبی نداریم ، تو گفتی : خب من چیکار کنم
بابات : تو باید بری وسایلتو جمع کنی یه نفر هست که گفته میخواد تورو بخره فردا هم میاد میبرتت
ا.ت : با عصبانیت گفتی من که وسیله نیستم مگه من عروسک خیمه شب بازیه شمام من نمیخوام بابات دباره عصبی شد و گفت : همین که گفتم برو زود اماده شو حرفم نزن
میخواستی که حرف بزنی بابات یکی مهکم زد تو گوشت و گفت : گفتمت حرف نزن از جلو چشمم گمشو برو وسایلتو جمع کن 😡
با گریه دوییدی سمت اتاقت سرت رو گزاشتی رو بالشت اینقدر گریه کردی که نفهمیدی کی خوابت برد یه ساعت بعد که بیدار شدی یادت اومد که چی شده بود دباره گریت گرفت اشکاتو پاک کردی و با خودت گفتی : شاید ادم خوبی باشه شاید اونجا بتونم راحت زندگی کنم . یه کم امید گرفتی به دوست صمیمیت پیام دادی ( تو هیچ دوستی نداشتی فقط یه نفر که باهاش خیلی صمیمی بودی که اسمش رزا بود ) همه ی داستان رو براش تعریف کردی رزا گفت: ناراحت نباش ممکنه ادم خوبی باشه
گفتی : شاید 🙂 خدافظی کردی
میخواستی بخوابی اما همش فکر بد به سرت میزد بالاخره خوابت برد با صدای بابات بیدار شدی گفت : بیا پایین منتظرتن
لباساتو مرتب کردی و با ساکت رفتی پایین با چشمات همه جارو دقیق نیگا میکردی دیدی یه مرد خییللللییییی خوشتیپ نشسته رو مبل ( تهیونگ بود ) داشتی نگاش میکردی که گفت به به چه خانم زیبایی
عصبی شدی و گفتی : خفه شو
بابات مهاتو کیشد و پرتت کرد رو زمین میخواست بزنه تو گوشت که تهیونگ دستشو گرفت و کشید اون ور و گفت : دفه ی اخرت باشه بخای به اموال من دست بزنی
بابات : چشم ببخشید دیگه تکرار نمیشه
تهیونگ : نبایدم تکرار شه چون دیگه نمیبینیش
تو تعجب کرده بودی که جلوی باباتو گرفت و یه کم خوشحال شدی
دستت رو گرفت و کشوند تو ماشینش وقتی که ماشینشو دیدی دهنت باز مونده بود 😮😮 با خودت گفتی چه ماشین خفنی 😮
سوار شدین و راه افتادین که یه دفه ......
نمیدونم جای حساسی کات کردم یا نه ولی دیگه خسته شدم بقیش پارت بعد 😁😁
۳۵.۸k
۱۲ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.