اسم داستان :زندگی شیرین /صفحه اول
اوایل فصل بهار بود.
دلارام به آسمان خیره شده بود .
او همیشه دوست داشت که با دوستان خود به مکان های تفریحی برود ؛اما او،بیمار شده بود و نمیتوانست از ویلچر خود بلند شود .
او به آرامی اشک میریخت و پرستار با دستمال کاغذی اشک های روی گونه او را پاک میکرد و به او میگفت:(دلارام جان،روزی میرسد که تو نیز میتوانی با خوشحالی و سلامتی به زندگی خود ادامه دهی.)
و بعد با لبخندی او را به اتاق میبرد و روی تخت میمیخواباند.
یک سرم جدید میگذاشت و یک آمپول به سرم میزد .
#Jackysanex
#داستان_نویسی
#داستان_زندگی_شیرین
دلارام به آسمان خیره شده بود .
او همیشه دوست داشت که با دوستان خود به مکان های تفریحی برود ؛اما او،بیمار شده بود و نمیتوانست از ویلچر خود بلند شود .
او به آرامی اشک میریخت و پرستار با دستمال کاغذی اشک های روی گونه او را پاک میکرد و به او میگفت:(دلارام جان،روزی میرسد که تو نیز میتوانی با خوشحالی و سلامتی به زندگی خود ادامه دهی.)
و بعد با لبخندی او را به اتاق میبرد و روی تخت میمیخواباند.
یک سرم جدید میگذاشت و یک آمپول به سرم میزد .
#Jackysanex
#داستان_نویسی
#داستان_زندگی_شیرین
۵۸۹
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.