پارت ۶
پارت ۶
دو روز بعد:
ات ویو: از خواب بیدار شدم باید یورا رو میبردم مهد کدک دو روز از اون اتفاق میگذره من قبل از اینکه با جونگکوک ازدواج کنم تو یه آپارتمان یه واحد داشتم اون شب یورا رو برداشتم و اومدیم اینجا دلم برا سوهو خیلی تنگ شده ولی اون جونگکوکی ک من میشناسم عمرا بذاره بعد این اتفاقا سوهو رو ببینم
رفتم یورا رو از خواب بیدار کردم و صبحانه خوردیم و بردمش مهد کودک
ظهر:
ات ویو:رفتم دنبال یورا وایستادم تا بیاد بیرون همه بچه ها اومدن بیرون به جز یورا خیلی نگران شدم رفتم کلاسشون ولی کلاس خالی بود
رفتم دفتر مدیر:
مدیر:سلام خانم جئون اتفاقی افتاده
ات:سلام یورا کجاست نیومد پایین تو کلاسشون رو هم چک کردم نبود
مدیر:مگه برادر شوهرتون نیومد دنبالشون
ات:چی منکه برادر شوهر ندارم (نگران)
مدیر:یه آقا اومدن و گفتن ک من برادر پدر یورا هستم پدرش گفته امروز زود بیام دنبالش آخه وقت دندون پزشکی داره
ات :چیییییی چرا به من زنگ نزدید (نگران)
مدیر:نگران نباشید الان زنگ میزنم به پلیس
ات ویو:با چشمای گریون اومدم بیرون از دفتر مدیر و زنگ زدم به جونگکوک بعد از چند بوق جواب داد
ات:جونگکوک(گریه)
جوکگکوک:ات چرا گریه میکنی چی شده(نگران)
ات:جونگکوک امروز یورا رو گذاشتم مهد کودک یکی اومد دنبالش و گفته که من برادر پدرش هستم پدرش گفته زود بیام دنبالش چوم وقت دندون پزشکی داره (گریه)
جونگکوک:چیییییییییییی(نگران)
همونجا وایستا اومدم
ات:تروخدا زود بیا(گریه)
جونگکوک ویو:وقتی ات اون حرفا رو زد خیلی نگران شدم سریع رفتم دم مهد کودک یورا ات اونجا بود
ات :جونگکوک(گریه)
جونگکوک بغلش کرد
جونگکوک:نترس هر جور شده پیداش میکنم اون دختر قوی هست نگران نباش
ات:اون فقط ۵ سالشه
ک گوشیه جونگکوک زنگ خورد
دو روز بعد:
ات ویو: از خواب بیدار شدم باید یورا رو میبردم مهد کدک دو روز از اون اتفاق میگذره من قبل از اینکه با جونگکوک ازدواج کنم تو یه آپارتمان یه واحد داشتم اون شب یورا رو برداشتم و اومدیم اینجا دلم برا سوهو خیلی تنگ شده ولی اون جونگکوکی ک من میشناسم عمرا بذاره بعد این اتفاقا سوهو رو ببینم
رفتم یورا رو از خواب بیدار کردم و صبحانه خوردیم و بردمش مهد کودک
ظهر:
ات ویو:رفتم دنبال یورا وایستادم تا بیاد بیرون همه بچه ها اومدن بیرون به جز یورا خیلی نگران شدم رفتم کلاسشون ولی کلاس خالی بود
رفتم دفتر مدیر:
مدیر:سلام خانم جئون اتفاقی افتاده
ات:سلام یورا کجاست نیومد پایین تو کلاسشون رو هم چک کردم نبود
مدیر:مگه برادر شوهرتون نیومد دنبالشون
ات:چی منکه برادر شوهر ندارم (نگران)
مدیر:یه آقا اومدن و گفتن ک من برادر پدر یورا هستم پدرش گفته امروز زود بیام دنبالش آخه وقت دندون پزشکی داره
ات :چیییییی چرا به من زنگ نزدید (نگران)
مدیر:نگران نباشید الان زنگ میزنم به پلیس
ات ویو:با چشمای گریون اومدم بیرون از دفتر مدیر و زنگ زدم به جونگکوک بعد از چند بوق جواب داد
ات:جونگکوک(گریه)
جوکگکوک:ات چرا گریه میکنی چی شده(نگران)
ات:جونگکوک امروز یورا رو گذاشتم مهد کودک یکی اومد دنبالش و گفته که من برادر پدرش هستم پدرش گفته زود بیام دنبالش چوم وقت دندون پزشکی داره (گریه)
جونگکوک:چیییییییییییی(نگران)
همونجا وایستا اومدم
ات:تروخدا زود بیا(گریه)
جونگکوک ویو:وقتی ات اون حرفا رو زد خیلی نگران شدم سریع رفتم دم مهد کودک یورا ات اونجا بود
ات :جونگکوک(گریه)
جونگکوک بغلش کرد
جونگکوک:نترس هر جور شده پیداش میکنم اون دختر قوی هست نگران نباش
ات:اون فقط ۵ سالشه
ک گوشیه جونگکوک زنگ خورد
۱۳.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.