روح آبی
#روح آبی
#پارت۵۸
با رفتنشون درون یک اتاق از کشتی خوشحال شد
_چیه؟
هیا ابرویی بالا انداخت
خب هیا هیچ تصوری نسبت به کاری که کوک داشت نداشت پس ترسید و سعی کرد از جمعیت دورش کنه
اون هنوز فکرش مشغول بود!
قبول پیشنهاد مین لی!
مزخرف بود ولی...
_تولدت مبارک تنها فرشته جهان
رشته ی افکارش رو کوک با اون لبخند خرگوشی و حرفش برید
_خب من...چیزه هیا من نمیدونم تو هنوزم متنفری یا نه ولی من ازت می خوام که بهم برگردی من تغییر کردم...من قول میدم دوباره دستتو رها نکنم لطفاً بهم یه فرصت دیگه بده
جعبه ی اون گردنبند رو جلوش باز کرد
_لطفا با من باش
تصویر رو به روش زیادی اشک آورد بود ولی برای اون نه!
چشمای ملتمس کوک داشت از انجام کارش پشیمونش می کرد!
ولی نه!
کوک حداقل باید به اون جنونی که هیا رو رسوند می رسید!
آره دوستان هیا نقشه ی ادب کردنش رو داشت و بعد شاید بهش بر میگشت
_جدا فکر کردی چی قراره بهت بگم؟!
چهره ی کوک با حرفش وا رفت اما دوباره لبخند زد
_اوم ه...
حرفش با گرفتن اون جعبه توسط هیا و پرت کردنش بریده شد
_من هرگز هرگز نمی بخشمت کوک بفهم
با زدن حرفش از در اتاق بیرون رفت و اشکای کوک سرازیر شد
واقعاً این بود!؟
سرنوشت مزخرفش؟!
یعنی واقعاً هیا ازش متنفر بود!
نه نمیتونست باور کنه!
اون به راحتی نمیشکست!
بلند شد و جعبه رو برداشت و از در خارج شد
به سمت اصلی کشتی رفت و با دیدن منظره ی رو به روش دوباره ریخته شدن قلبش رو حس کرد!
_هیا..
صداش به قدری ضعیف و وارفته بود که کوک حتی خودش هم نشنید
بله هیا درخواست ازدواج مین لی رو قبول کرد و اون رو بوسید و صدای دست زدن جمعیت توی گوشش بود
ولی اون زیر چشمی کوک رو که نگاهش می کرد دید و اون اونجا رو ترک کرد
...
#بی تی اس
#پارت۵۸
با رفتنشون درون یک اتاق از کشتی خوشحال شد
_چیه؟
هیا ابرویی بالا انداخت
خب هیا هیچ تصوری نسبت به کاری که کوک داشت نداشت پس ترسید و سعی کرد از جمعیت دورش کنه
اون هنوز فکرش مشغول بود!
قبول پیشنهاد مین لی!
مزخرف بود ولی...
_تولدت مبارک تنها فرشته جهان
رشته ی افکارش رو کوک با اون لبخند خرگوشی و حرفش برید
_خب من...چیزه هیا من نمیدونم تو هنوزم متنفری یا نه ولی من ازت می خوام که بهم برگردی من تغییر کردم...من قول میدم دوباره دستتو رها نکنم لطفاً بهم یه فرصت دیگه بده
جعبه ی اون گردنبند رو جلوش باز کرد
_لطفا با من باش
تصویر رو به روش زیادی اشک آورد بود ولی برای اون نه!
چشمای ملتمس کوک داشت از انجام کارش پشیمونش می کرد!
ولی نه!
کوک حداقل باید به اون جنونی که هیا رو رسوند می رسید!
آره دوستان هیا نقشه ی ادب کردنش رو داشت و بعد شاید بهش بر میگشت
_جدا فکر کردی چی قراره بهت بگم؟!
چهره ی کوک با حرفش وا رفت اما دوباره لبخند زد
_اوم ه...
حرفش با گرفتن اون جعبه توسط هیا و پرت کردنش بریده شد
_من هرگز هرگز نمی بخشمت کوک بفهم
با زدن حرفش از در اتاق بیرون رفت و اشکای کوک سرازیر شد
واقعاً این بود!؟
سرنوشت مزخرفش؟!
یعنی واقعاً هیا ازش متنفر بود!
نه نمیتونست باور کنه!
اون به راحتی نمیشکست!
بلند شد و جعبه رو برداشت و از در خارج شد
به سمت اصلی کشتی رفت و با دیدن منظره ی رو به روش دوباره ریخته شدن قلبش رو حس کرد!
_هیا..
صداش به قدری ضعیف و وارفته بود که کوک حتی خودش هم نشنید
بله هیا درخواست ازدواج مین لی رو قبول کرد و اون رو بوسید و صدای دست زدن جمعیت توی گوشش بود
ولی اون زیر چشمی کوک رو که نگاهش می کرد دید و اون اونجا رو ترک کرد
...
#بی تی اس
۲.۸k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.