عشق یا بردگی (پارت هیژده)
با ترس به دره اتاق خیره شدم صدایه قدمایه پاش که هر لحظه دور تر میشد و میشنیدم تا زمانی که کامل صداش قعط شد به اطرافم نگاه میکردم یه اتاق بزرگ بود تو طبقه یه دوم ته راه رو پنجره هایه بزرگ و بلندی داشت که پرده هاش کشیده شده بود یه تخت بزرگ با ترکیب قشنگی از طلایی و مشکی بود خوده اتاق فزایه ترس ناکی نداشت اتفاقا با اون نور ال ای دی هایه کوچیک قشنگ و دراماتیکم بود اما وقتی به بلایی که ممکن بود سرم بیاد فکر میکردم بدنم میلرزید پرده دو یکم کنار زدمو داشتم نگاه میکردم که با باز شدن در با ترس برگشتم با دیدن کیوکا خیالم راحت شد متوجه شدم دستاش و پشتش قایم کرده
چی تو دستته
&خوب چه جوری بگم
بابا چرا میترسی بگو خوب
&لباسی که باید بپوشی دستمه
بپوشمش؟ کی گفته؟
&رییسا گفتن
ببینمش
کیوکا دستشو جلو اورد با دیدن اون لباس فاتحمو خوندم یه لباس بنفش متمایل به ابی بود یه جورایی سره همی بود دامنش کوتاه بود و تا هفت سانت زیر گردنم معلوم بود لباسو ازش گرفتم تشکر کردم و فرستادمش بیرون چند دیقه گذشت و لباسو پوشیدم با سرخیه زیاد به خودم تو اینه یه قدی نگاه کردم کله بدنم معلوم بود و معذبم میکرد با یاد اوریه این که اگه سخت بگیرم خودم درد میکشم با استرس لبه یه تخت نشستم و دعا میکردم که نیان
(ه نشد هنتایشم جا بدم الان هنتایشم مینویسم میفرستم😅)
چی تو دستته
&خوب چه جوری بگم
بابا چرا میترسی بگو خوب
&لباسی که باید بپوشی دستمه
بپوشمش؟ کی گفته؟
&رییسا گفتن
ببینمش
کیوکا دستشو جلو اورد با دیدن اون لباس فاتحمو خوندم یه لباس بنفش متمایل به ابی بود یه جورایی سره همی بود دامنش کوتاه بود و تا هفت سانت زیر گردنم معلوم بود لباسو ازش گرفتم تشکر کردم و فرستادمش بیرون چند دیقه گذشت و لباسو پوشیدم با سرخیه زیاد به خودم تو اینه یه قدی نگاه کردم کله بدنم معلوم بود و معذبم میکرد با یاد اوریه این که اگه سخت بگیرم خودم درد میکشم با استرس لبه یه تخت نشستم و دعا میکردم که نیان
(ه نشد هنتایشم جا بدم الان هنتایشم مینویسم میفرستم😅)
۲.۱k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.