(وقتی بیماری قلبی داشتی و....... )پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
دستت رو بین دستاش گرفته بود و همینطور که اشک میریخت بوسه های پی دی پیی..روی دستت میزاشتی...
توی اتاق خالی بودی...کلی وسیله بهت وصل بود و هوشیاری کمی داشتی و فقط با چشمان نیمه بازت به مرد درمونده ای که کنار تخت نشسته بود و اشک میریخت نگاه میکردی.
درک خاصی از فضای اطرافت نداشتی...فقط میدونستی که توی بیمارستانی...
بعد از اینکه چندین بار بهت شوک های قلبی شدیدی وارد شده بود..دو هفته ای میشد که توی بیمارستان بستری بودی...
توی تمام این دو هفته یک بار هم چشمای عشقت رو خشک ندیده بودی...لبخند میزد اما با شدت اشک میریخت...
فکر اینکه هر لحظه امکان داره از دستت بده دیوونش میکرد...نمیتونست حتی لحظه ای بدون تو تحمل کنه...نمیتونست حتی تورو توی این حالت ببینه و فکر اینکه نمیتونه برات کاری انجام بده رو تحمل کنه...
فقط میومد و کنارت برای چنین ساعت می نشست و گریه میکرد....
اما تو در جوابش هیچی نمیتونستی بگی...بیحال بودی و بخاطر دارو هایی که بهت تزریق میکردن هوشیاری نسبتاً کمی داشتی...
فقط با چشمانی بی حس و نیمه بازت در حالی که از درون داشتی می شکستی به گریه های تنها مرد زندگیت نگاه میکردی و صدای غمناک و دردمند گریه هاش رو میشنیدی.
امروز روزی بود که دوباره دستش رو توی دستاش گرفته بود و آروم گریه میکرد...با لب های نرمش دستت رو نوازش میکرد و روش بوسه های پی در پی میزاشت...
زیر لب جملاتی رو تکرار میکرد که برات نا واضح بود.
_ عشقم....
همینطور که دستش توی دستت بود...دست آزادش رو به سمت موهات آورد و شروع کرد به نوازش کردنشون...
_ عزیزکم....فرشته ی شیرین من....
اشک هاش بی اختیار میریختن....
چشمای مظلوم و براقش توی چشمای تو زوم بود
_ خوب میشی باشه عزیزکم؟....باشه فرشته ی من؟...هوم باشه ؟
آروم آروم دستش رو نوازش بار روی موهات میکشید و هق هق میزد...براش دیدنت توی اون حالت مثل یک شکنجه بود...
_ عشق من قویه مگه نه ؟...عشق من قرار نیست تنهام بزاره مگه نه ؟....
پیشونیش رو روی دستت گذاشت و بدون اختیار و با صدای بلندی هق هق میزد...
تمام وجودش تو بودی و تو هم داشتی جلوی چشماش پر پر میشدی....درد و خفگی که توی قفسه ی سینش حس میکرد...باعث میشد با شدت بیشتری گریه کنه...
حتی فکر کردن بهش...فکر کردن به اینکه یک ساعت بدون تو توی دنیا رو بگذرونه دیوونش میکرد...
حالا چطور میخواست با این واقعیت که همه ی دکترا ازت قطع امید کرده بودن کنار بیاد ؟...چطور میتونست؟
#استری_کیدز
دستت رو بین دستاش گرفته بود و همینطور که اشک میریخت بوسه های پی دی پیی..روی دستت میزاشتی...
توی اتاق خالی بودی...کلی وسیله بهت وصل بود و هوشیاری کمی داشتی و فقط با چشمان نیمه بازت به مرد درمونده ای که کنار تخت نشسته بود و اشک میریخت نگاه میکردی.
درک خاصی از فضای اطرافت نداشتی...فقط میدونستی که توی بیمارستانی...
بعد از اینکه چندین بار بهت شوک های قلبی شدیدی وارد شده بود..دو هفته ای میشد که توی بیمارستان بستری بودی...
توی تمام این دو هفته یک بار هم چشمای عشقت رو خشک ندیده بودی...لبخند میزد اما با شدت اشک میریخت...
فکر اینکه هر لحظه امکان داره از دستت بده دیوونش میکرد...نمیتونست حتی لحظه ای بدون تو تحمل کنه...نمیتونست حتی تورو توی این حالت ببینه و فکر اینکه نمیتونه برات کاری انجام بده رو تحمل کنه...
فقط میومد و کنارت برای چنین ساعت می نشست و گریه میکرد....
اما تو در جوابش هیچی نمیتونستی بگی...بیحال بودی و بخاطر دارو هایی که بهت تزریق میکردن هوشیاری نسبتاً کمی داشتی...
فقط با چشمانی بی حس و نیمه بازت در حالی که از درون داشتی می شکستی به گریه های تنها مرد زندگیت نگاه میکردی و صدای غمناک و دردمند گریه هاش رو میشنیدی.
امروز روزی بود که دوباره دستش رو توی دستاش گرفته بود و آروم گریه میکرد...با لب های نرمش دستت رو نوازش میکرد و روش بوسه های پی در پی میزاشت...
زیر لب جملاتی رو تکرار میکرد که برات نا واضح بود.
_ عشقم....
همینطور که دستش توی دستت بود...دست آزادش رو به سمت موهات آورد و شروع کرد به نوازش کردنشون...
_ عزیزکم....فرشته ی شیرین من....
اشک هاش بی اختیار میریختن....
چشمای مظلوم و براقش توی چشمای تو زوم بود
_ خوب میشی باشه عزیزکم؟....باشه فرشته ی من؟...هوم باشه ؟
آروم آروم دستش رو نوازش بار روی موهات میکشید و هق هق میزد...براش دیدنت توی اون حالت مثل یک شکنجه بود...
_ عشق من قویه مگه نه ؟...عشق من قرار نیست تنهام بزاره مگه نه ؟....
پیشونیش رو روی دستت گذاشت و بدون اختیار و با صدای بلندی هق هق میزد...
تمام وجودش تو بودی و تو هم داشتی جلوی چشماش پر پر میشدی....درد و خفگی که توی قفسه ی سینش حس میکرد...باعث میشد با شدت بیشتری گریه کنه...
حتی فکر کردن بهش...فکر کردن به اینکه یک ساعت بدون تو توی دنیا رو بگذرونه دیوونش میکرد...
حالا چطور میخواست با این واقعیت که همه ی دکترا ازت قطع امید کرده بودن کنار بیاد ؟...چطور میتونست؟
۴۹.۰k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.