پارت ۷
ویو یونگی
- .... دست منه حالا هم استراحت کن
...... هق
- اوففف کجات درد میکنه
پا.... هام.... و کمرم .....
- صبر کن دارو ها رو بدم بخوری
رفتم از کشو چند تا دارو که دکتر داده بود و درآوردم و با آب بهش دادم ..... پتو رو روش کشیدم و ... از اتاق بیرون رفتم .... یه سوالی خیلی ذهنم و درگیر کرده بود ... چرا من یا این دختر انقدر مهربونم .... اوففف ....ولش به اتاق کارم رفتم و بعد از دیدم پرونده های که توش آدمای که باید بکشم بود .... روی میز ولو شدم ... که چشمم به ..... نقابی که همیشه موقع آدم کشتن می پوشیدم ... افتاد ... یعنی واقعا من انقدر آدم بدی شدم از یه بچه ی کوچیک.... شدم یه آدمی که خانواده ی خودش و کشت و شد قاتل بی رحم ... عجیبه ... بعد از چند ساله دارم .. با یکی مهربون رفتار میکنم و ... برام مهمه .. ولی این کار اشتباهه من نباید ... عاشق بشم .. واقعا خیلی ذهنم درگیره .... از روی میز بلند شدم و نقاب ام و برداشتم ....... وقت ریختن خونِ آدمایی بی ارزشه .....
ویو ا.ت
بهم چند تا دارو داد و از اتاق بیرون رفت .... کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد .... با صدای خش خش برگ بیدار شدم ... بارون میموند و رعد و برق میزد ... به زور با کمک دیوار خودم و کشون کشون از اتاق خارج کردم تا خواستم از پله ها برم پایین در کوبیده شد و یه مرد نقاب دار با لباس خونی .... وارد خونه شد ... از ترس با دیوار سعی میکردم به اتاق برگردم ....که از درد دیگه نتونستم راه برم و افتادم زمین که ........
ادامه دارد
- .... دست منه حالا هم استراحت کن
...... هق
- اوففف کجات درد میکنه
پا.... هام.... و کمرم .....
- صبر کن دارو ها رو بدم بخوری
رفتم از کشو چند تا دارو که دکتر داده بود و درآوردم و با آب بهش دادم ..... پتو رو روش کشیدم و ... از اتاق بیرون رفتم .... یه سوالی خیلی ذهنم و درگیر کرده بود ... چرا من یا این دختر انقدر مهربونم .... اوففف ....ولش به اتاق کارم رفتم و بعد از دیدم پرونده های که توش آدمای که باید بکشم بود .... روی میز ولو شدم ... که چشمم به ..... نقابی که همیشه موقع آدم کشتن می پوشیدم ... افتاد ... یعنی واقعا من انقدر آدم بدی شدم از یه بچه ی کوچیک.... شدم یه آدمی که خانواده ی خودش و کشت و شد قاتل بی رحم ... عجیبه ... بعد از چند ساله دارم .. با یکی مهربون رفتار میکنم و ... برام مهمه .. ولی این کار اشتباهه من نباید ... عاشق بشم .. واقعا خیلی ذهنم درگیره .... از روی میز بلند شدم و نقاب ام و برداشتم ....... وقت ریختن خونِ آدمایی بی ارزشه .....
ویو ا.ت
بهم چند تا دارو داد و از اتاق بیرون رفت .... کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد .... با صدای خش خش برگ بیدار شدم ... بارون میموند و رعد و برق میزد ... به زور با کمک دیوار خودم و کشون کشون از اتاق خارج کردم تا خواستم از پله ها برم پایین در کوبیده شد و یه مرد نقاب دار با لباس خونی .... وارد خونه شد ... از ترس با دیوار سعی میکردم به اتاق برگردم ....که از درد دیگه نتونستم راه برم و افتادم زمین که ........
ادامه دارد
۲.۱k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.