دوپارتی از شوگااااا:))))
۱/۲
ویو ا.ت
امروز بازم با شوگا دعوامون شده بود...البته تقصیر من بود...گند زدم ب پروژه ی ماهش کلا ب فنا دادمش...خیلی عصبی از خونه زد بیرون و منم با میهی دخترمون تنها موندم....داشتم فک میکردم چطوری باهاش اشتی کنم...ک ناخودآگاه ی لبخند شیطانی روی لبام نقش بست...فکری ک ب ذهنم اومده بود بهترین گزینه برای اشتی کردنم باهاش بود....اینک با گریه بهش زنگ بزنم و بگم حالم بده ...تا اونجایی ک میدونم خیلیییی روم حساسه و خب اینطور کار منم راحت تر میشه...
میهی توی اتاق خاب بود پس بی سرو صدا رفتم توی آشپزخونه....گوشیو برداشتم و شماره ی"پیشی"رو گرفتم...
توی سومین بوق جواب داد
-بله*سرد
ذهن ا.ت:چرا انقد سرد..بیخیال کار خودموننن مهم تره
+شو..شوگا تروخدا بیا ..خو... خونه
-ا.ت...ا.ت حالت خوبه چیشدی؟؟*نگران
ذهن ا.ت:حیححح کار کرد
+حالم ..حالم بده ....
-ا...الان میام ..صبر کن الان الان
+با ..باش...*قطع تماس
+حیححح حالا چ میکنی پیشی خان
سریع رفتم و خودمو روی مبل انداختم و ب حالت ی مریض بیمار دراز کشیدم و منتظر شدم
ویو شوگا
امروز ا.ت پروژه ای ک ی ماه واسش وقت گذاشته بودمو ب فاک داد و خیلی عصبی از خونه زدن بیرون وقتی زنگ زد خیلی سرد جوابشو دادم ولی وقتی گف حالش بده ی طوری شدم سریع سوار ماشین شدمو با بالا ترین سرعت حرکت کردم...
ویو ا.ت
میهی بیدار شده بود پس براش همه چیو تعریف کردم و گفتم از اتاق نیاد بیرون...(میهی ۶ سالشه)
+اوکیه نیای بیرون ها
=باشه مامانی
+افرین عشق ماماننننییییی برو برو تا نیومده
=باش*رفت تو اتاقش
نشسته بودم خاستم بلند شم برم از پنجره ببینم چرا نمیاد ک صدا چرخیدن کیلید اومد پس منصرف شدم و خودمو ب موش مردگی زدم...با سرعت ب سمتم اومد و بغلم کرد
-ا.ت ا.ت حالت خوبه چرا اینطور شدی مریض شدی هان؟
+نم...نمیدونم *سرفه
-هوففف...صب کن تا برم برات ی دمنوش درست کنم
+با..باشه
شوگا رفت و میهی اومد پیشم و رو پام نشست
=مامان خوب شد بابا نفهمید وگر ن ...اتفاقات خوبی نمیوفتاد
+دیقا ...ینی اگ بفهمه همه اینا نقشس کلا از الان باید خودمو مرده فرض کنم
یهو دیدم میهی ب ی جا خیره شد و نگران شد
=مامان بدبخ شدی*خیلی اروم
و بعد فرار کرد ب سمت اتاق...ینی چی بدبخ شدم؟
ویو ا.ت
امروز بازم با شوگا دعوامون شده بود...البته تقصیر من بود...گند زدم ب پروژه ی ماهش کلا ب فنا دادمش...خیلی عصبی از خونه زد بیرون و منم با میهی دخترمون تنها موندم....داشتم فک میکردم چطوری باهاش اشتی کنم...ک ناخودآگاه ی لبخند شیطانی روی لبام نقش بست...فکری ک ب ذهنم اومده بود بهترین گزینه برای اشتی کردنم باهاش بود....اینک با گریه بهش زنگ بزنم و بگم حالم بده ...تا اونجایی ک میدونم خیلیییی روم حساسه و خب اینطور کار منم راحت تر میشه...
میهی توی اتاق خاب بود پس بی سرو صدا رفتم توی آشپزخونه....گوشیو برداشتم و شماره ی"پیشی"رو گرفتم...
توی سومین بوق جواب داد
-بله*سرد
ذهن ا.ت:چرا انقد سرد..بیخیال کار خودموننن مهم تره
+شو..شوگا تروخدا بیا ..خو... خونه
-ا.ت...ا.ت حالت خوبه چیشدی؟؟*نگران
ذهن ا.ت:حیححح کار کرد
+حالم ..حالم بده ....
-ا...الان میام ..صبر کن الان الان
+با ..باش...*قطع تماس
+حیححح حالا چ میکنی پیشی خان
سریع رفتم و خودمو روی مبل انداختم و ب حالت ی مریض بیمار دراز کشیدم و منتظر شدم
ویو شوگا
امروز ا.ت پروژه ای ک ی ماه واسش وقت گذاشته بودمو ب فاک داد و خیلی عصبی از خونه زدن بیرون وقتی زنگ زد خیلی سرد جوابشو دادم ولی وقتی گف حالش بده ی طوری شدم سریع سوار ماشین شدمو با بالا ترین سرعت حرکت کردم...
ویو ا.ت
میهی بیدار شده بود پس براش همه چیو تعریف کردم و گفتم از اتاق نیاد بیرون...(میهی ۶ سالشه)
+اوکیه نیای بیرون ها
=باشه مامانی
+افرین عشق ماماننننییییی برو برو تا نیومده
=باش*رفت تو اتاقش
نشسته بودم خاستم بلند شم برم از پنجره ببینم چرا نمیاد ک صدا چرخیدن کیلید اومد پس منصرف شدم و خودمو ب موش مردگی زدم...با سرعت ب سمتم اومد و بغلم کرد
-ا.ت ا.ت حالت خوبه چرا اینطور شدی مریض شدی هان؟
+نم...نمیدونم *سرفه
-هوففف...صب کن تا برم برات ی دمنوش درست کنم
+با..باشه
شوگا رفت و میهی اومد پیشم و رو پام نشست
=مامان خوب شد بابا نفهمید وگر ن ...اتفاقات خوبی نمیوفتاد
+دیقا ...ینی اگ بفهمه همه اینا نقشس کلا از الان باید خودمو مرده فرض کنم
یهو دیدم میهی ب ی جا خیره شد و نگران شد
=مامان بدبخ شدی*خیلی اروم
و بعد فرار کرد ب سمت اتاق...ینی چی بدبخ شدم؟
۱۴.۳k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.