عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:۲٠
ساعت۲شب بود...دیگه کم کم خوابم بردو سیاهی مطلق..
...
صبح با سردرد بیدار شدم... چون دیشب زیادی گریه کرده بودم... تختمو مرتب کردم.. و رفتم سمت دستشویی و کارهای لازمو انجام دادم... بعد یه لباس پوشیدم... موهامو بستمو از اتاق خارج شدم... رفتم پایین تهیونگ نبود.. میز هم حاضر نبود..رفتم سمت اشپزخونه...
خدمتکار: سلام خانم
ا/ت: سلام... تهیونگ کجاست؟
خدمتکار:بیرون هستن...
ا/ت: اها...
و رفتم سمت یخچالو چیزی ورداشتمو خوردم...
ویو تهیونگ
صبح ساعت ۷صبح به شرکت رفتم... فهمیدم کار ها این روزا تو شرکت بابام زیاد شده... کار هارو انجام دادم... دیدم ساعت ۱۲ظهر شده.. گفتم به کار های مافیاییم برسم...راستی امروز از امریکا و چین برام اصلحه هایی که از مافیایه کشورشون خواستم میان... قراره باهم همدست شیم... خلاصه امروز از بس کارم زیاد بود که نمیدونستم ساعت چقدر زود گذشت... ساعتو چک کردم.. ساعت۸ شب بود... بعد از تموم شدن کارهام گفتم به یونا یه سری بزنم رفتم گل فروشیو براش یه شاخه گل گرفتم..همراه با شکلات های مورد علاقش... بهش زنگ نزدم خواستم سوپرایز بشه..
بعد چند مین
رسیدم خونش..(خونش اپارتمانیه) وارد اسانسور شدم و رسیدم طبقه ای که خونه یونا هست...دیدم در بازه... نکنه.. نکنه اتفاقی براش اوفتاده باشه...سریع رفتم تو.. حالو گشتم اشپزخونرو گشتم... نبود... اتاقم خواستم سر بزنم.. جلو تر رفتم و با صحنه ای که روبرو شدم...انگاری یه سطل اب سرد ریختن رو سرم... یونا با لباس زیر بود... و نشسته بود رو پای یه پسر... و داشتن از هم ل.ب میگرفتن... گلو شکلات های مورد علاقش از دستم افتاد... یونا تا منو دید با تعجب بهم نگاه کرد...
یونا: ت.. تهیونگ... برات توضیح میدم
اما قراربود چیو توضیح بده؟ من همشو با چشمای خودم دیدم راه افتادمو با عصبانیت از خونه زدم بیرون... بارون میبارید...بغضم گرفته بود زیر بارون داشتم همشو خالی میکردم...
تهیونگ: اخه یونا... چرا...؟ چرا اینکارو باهام کردی؟ چی برات کم گذاشتم؟
فک کنم یه ساعتی میشد که زیر بارون بودم... هوا سرد بود اروم با چشمای خیس سوار ماشین شدم... داشتم تند میرفتم... که یهو...... فک کردو تصادف کردم... اما به موقع پامو گذاشتم رو ترمز... دستام از استرسو عصاب داشت میلرزید... یونا اولین دختری بود که وارد زندگیم شده بود...دوباره حرکت کردم.. بعد چند مین رسیدم
ویو ا/ت
امروز خیلی حوصلم سر رفته بود... چون امروز اصن تهیونگو ندیدم.. باز با دیدنش یکم حالم خوب میشد... هرچند اون از من نفرت داره دیدم یکی درو میزنه...رفتم درو باز کردم... اون تهیونگ بود.. سر وضعش اصن خوب نبودو معلوم بود گریه کرده و دستاش میلرزید... نگرانش شدم
ا/ت: ت.. تهیونگ تو خوبی؟
تهیونگ:نه.. نه... اصن خوب نیستم..
حالش خیلی بد بود تا اتاق همراهیش
کردم
ساعت۲شب بود...دیگه کم کم خوابم بردو سیاهی مطلق..
...
صبح با سردرد بیدار شدم... چون دیشب زیادی گریه کرده بودم... تختمو مرتب کردم.. و رفتم سمت دستشویی و کارهای لازمو انجام دادم... بعد یه لباس پوشیدم... موهامو بستمو از اتاق خارج شدم... رفتم پایین تهیونگ نبود.. میز هم حاضر نبود..رفتم سمت اشپزخونه...
خدمتکار: سلام خانم
ا/ت: سلام... تهیونگ کجاست؟
خدمتکار:بیرون هستن...
ا/ت: اها...
و رفتم سمت یخچالو چیزی ورداشتمو خوردم...
ویو تهیونگ
صبح ساعت ۷صبح به شرکت رفتم... فهمیدم کار ها این روزا تو شرکت بابام زیاد شده... کار هارو انجام دادم... دیدم ساعت ۱۲ظهر شده.. گفتم به کار های مافیاییم برسم...راستی امروز از امریکا و چین برام اصلحه هایی که از مافیایه کشورشون خواستم میان... قراره باهم همدست شیم... خلاصه امروز از بس کارم زیاد بود که نمیدونستم ساعت چقدر زود گذشت... ساعتو چک کردم.. ساعت۸ شب بود... بعد از تموم شدن کارهام گفتم به یونا یه سری بزنم رفتم گل فروشیو براش یه شاخه گل گرفتم..همراه با شکلات های مورد علاقش... بهش زنگ نزدم خواستم سوپرایز بشه..
بعد چند مین
رسیدم خونش..(خونش اپارتمانیه) وارد اسانسور شدم و رسیدم طبقه ای که خونه یونا هست...دیدم در بازه... نکنه.. نکنه اتفاقی براش اوفتاده باشه...سریع رفتم تو.. حالو گشتم اشپزخونرو گشتم... نبود... اتاقم خواستم سر بزنم.. جلو تر رفتم و با صحنه ای که روبرو شدم...انگاری یه سطل اب سرد ریختن رو سرم... یونا با لباس زیر بود... و نشسته بود رو پای یه پسر... و داشتن از هم ل.ب میگرفتن... گلو شکلات های مورد علاقش از دستم افتاد... یونا تا منو دید با تعجب بهم نگاه کرد...
یونا: ت.. تهیونگ... برات توضیح میدم
اما قراربود چیو توضیح بده؟ من همشو با چشمای خودم دیدم راه افتادمو با عصبانیت از خونه زدم بیرون... بارون میبارید...بغضم گرفته بود زیر بارون داشتم همشو خالی میکردم...
تهیونگ: اخه یونا... چرا...؟ چرا اینکارو باهام کردی؟ چی برات کم گذاشتم؟
فک کنم یه ساعتی میشد که زیر بارون بودم... هوا سرد بود اروم با چشمای خیس سوار ماشین شدم... داشتم تند میرفتم... که یهو...... فک کردو تصادف کردم... اما به موقع پامو گذاشتم رو ترمز... دستام از استرسو عصاب داشت میلرزید... یونا اولین دختری بود که وارد زندگیم شده بود...دوباره حرکت کردم.. بعد چند مین رسیدم
ویو ا/ت
امروز خیلی حوصلم سر رفته بود... چون امروز اصن تهیونگو ندیدم.. باز با دیدنش یکم حالم خوب میشد... هرچند اون از من نفرت داره دیدم یکی درو میزنه...رفتم درو باز کردم... اون تهیونگ بود.. سر وضعش اصن خوب نبودو معلوم بود گریه کرده و دستاش میلرزید... نگرانش شدم
ا/ت: ت.. تهیونگ تو خوبی؟
تهیونگ:نه.. نه... اصن خوب نیستم..
حالش خیلی بد بود تا اتاق همراهیش
کردم
۱۰.۲k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.