☕وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه☕ فصل 2 پارت 2
ویو جیمین
جیمین:
ا..ا.ت؟!
ا.ت:
هوم؟؟
برگشت و منو نگاه کرد، واقعا دیگه باورم نمیشد اون ا.ته!
کنترل برنم دست خودم نبود، سریع رفتم جلو و محکم بغلش کردم، اونم بعد یکم تعجب همراهی کرد، یکم بعد صدای گریه هاشو تو بغلم شنیدم...
ا.ت:
چ..چرا؟! چرا رفتی؟!
محکم تر بغلش کردم و گفتم:
قول میدم برات توضیح بدم، الان فقط دوس دارم پیش تو باشم♡
ا.ت سرشو آورد بالا و با هم چشم تو چشم شدیم، ضربان قلبم بالا رفت، اون..اون خیلی خوشگل شده بود!
جیمین:
ا..ا.ت خیلی خوشگل شدی!!
ا.ت:
"یه لبخند کیوت" منم با دیدنت ذوق برم داشته.
اومد جلو و لبم رو بوسید، منم خیلی ذوق داشتم بعد 5 ماه ببوسمش، بغلش کنم و کنارش باشم، الان خیلی خوشحالم که این موقعیت پیش اومده.
صورتامونو بردیم عقب، از پایین دور کمر ا.ت رو گرفته بودم و اونم دور گردنم.
جیمین:
ا.ت..میدونی کلی حرف واسه گفتن دارم؟ میدونی بعد اون روز چقدر دلم میخواست بغلت کنم؟ لطفا الان بزار هر کاری که دوس دارم بکنم(منحرفاااااااا)
ا.ت:
*قرمز شدن* ت..تو ی.....اوفففف تو فکر کردی چقدر ناراحتی، افسردگی، بی حوصلگی و.... کشیدم چون تو پیشم نبودی، با تصور اینکه مُردی 3 ماه رو گذروندم.
جیمین:
ولی ما 5 ماهه از هم جداییم...
ا.ت:
3 ماه اول فک میکردم مُردی ولی بعدش دیگه نه، به این که زنده ای امید داشتم...
یه پوزخند زدم و رفتم جلو و لبش رو بوسیدم و یکم تو اون حالت موندیم و بعد برگشتیم به حالت عادی...
برگشتیم(تو شلوغی بودن) دیدم یین اون کنار وایساده و با چشمایی از حدقه زده بیرون داره مارو نگاه میکنه، منم خنده ای ضایه کردم و برگشتم سمت ا.ت، دیدم اونم داره یه ور دیگه رو نگاه میکنه، داشت یه دختر نسبتا یکی دو سانتی کوتاه تر از ا.ت بود و کیمونو پوشیده بود رو نگاه میکرد، اونم با قیافه ای تعجبی داشت نگامون میکرد.
رن:
ا.ت این جیمین نیست؟!
ا.ت:
*گریه از روی خوشحالی* چ..چرا خودشه!
ا.ت:
جیمین ایشون رن یوشیدا هستش، یه کاراگاه که به من کمک کرد فلسفه ی کارای داکو رو بفهمیم و تورو پیدا کنیم.
جیمین:
ش..شما یه کاراگاه هستید؟
رن:
بله...
همونطور که داشتن با من حرف میزدن یه دست رو شونم احساس کردم، برگشتم و پشتم ر دیدم...
یین:
داشتی چه غلطی میکردی؟؟؟
(بچه ها اسم های همراه های ا.ت و جیمین خیلی شبیه.......یین همراه جیمینه و رن همراه ا.ت)
جیمین:
ی..یین!؟
یین با چشم های قرمز داشت منو نگاه میکرد که چشمش خورد به ا.ت..
یین:
ایشون خیلی شبیه ا.ته.
جیمین:
خودشه
یین:
*قیافه ی هیجانی* واااااااو چه بامزه شدی خانم ا.ت!!
ا.ت:
ش..شما...
نزاشتم حرفشو کامل بزنه که گفتم:
ایشون یِین هستش و منو از تو اون حادثه پیدا کرد و برد بیمارستان، زندگیمو مّدیون ایشونم، اگه دیرتر میرسیدیم شاید من الان اینجا نبودم.
دیدم ا.ت خم شده و ادای احترام به یین میکنه..
ا.ت:
ممنونم که مواظب جیمین بودید!
یین رفت جلو و دست ا.ت رو گرفت و گفت:
نمیخواد از این کارا کنی🌸 من پیش جیمین احساس میکردم که کنار برادر کوچیک ترمم، بهتره امشب رو بزاریم شماها پیش هم باشید..
رن:
هووم منم همینو میخواستم بگم، پس ما دیگه بریم.
ا.ت:
رن و یین لطفا پیش هم باشید و ما شماهارو گم نکنیم.
یین:
*دست تکون دادن*
رن:
بای بای!
ویو ا.ت
جیمین دست منو گرفت و از پیش یین و رن رفتیم. الان انقدر خوشحالم که تو پوست خودم نمیگنجم، خوشحالم دوباره دارم میبینمش...
جیمین:
ا.ت، بریم سمت جشن...
منظورش دقیقا کجا بود؟ باید ازش بپرسم...
ا.ت:
دقیقا کجا؟
جیمین:
دستمو محکم بگیر، خودم میبرمت.
دستش رو گرفتم که یهو شروع به دویدن کرد، منم دویدم پشت سرش و همینجوری رفتیم و رسیدیم به یه سَکویی که زوج ها اونجا وایساده بودن...
جیمین دوتا دستمو گرفت و گفت:
ا.ت این حسی که به تو دارم، به کسی دیگه ای ندارم حتی به مادر و پدرم(اذیتش میکردن) ا.ت من دوست دارم، عاشقتم، میخوام مال من باشی، از الان به بعد تو جزو اموال من هستی.
با این حرفایی که زد واقعا دیگه چی میتونستم بگم..
ا.ت:
جیمین، اون شب که بهم اعتراف کردی نمیدونی چقدر خوشحال بودم، وقتایی که تو مدرسه طرف من بودی بهم اعتماد به نفس میداد، الان خیلی خوشحالم که تورو دارم...عاشقتم.♡
ویو راوی
بعد حرف های دو عاشق و معشوق چشم تو چشم بودن...
بعدش آروم آروم رفتن جلو و همو بوسیدن، هردوشون با عشق و محبت همو بوسیدن تا اینکه...
پشت سرشون نورافشانی شد، جیمین ا.ت رو به همین دلیل آورد اینجا، بعد بوسیدن وایسادن و نور افشانی رو نگاه کردن..♡♡
لایک؟🌸
جیمین:
ا..ا.ت؟!
ا.ت:
هوم؟؟
برگشت و منو نگاه کرد، واقعا دیگه باورم نمیشد اون ا.ته!
کنترل برنم دست خودم نبود، سریع رفتم جلو و محکم بغلش کردم، اونم بعد یکم تعجب همراهی کرد، یکم بعد صدای گریه هاشو تو بغلم شنیدم...
ا.ت:
چ..چرا؟! چرا رفتی؟!
محکم تر بغلش کردم و گفتم:
قول میدم برات توضیح بدم، الان فقط دوس دارم پیش تو باشم♡
ا.ت سرشو آورد بالا و با هم چشم تو چشم شدیم، ضربان قلبم بالا رفت، اون..اون خیلی خوشگل شده بود!
جیمین:
ا..ا.ت خیلی خوشگل شدی!!
ا.ت:
"یه لبخند کیوت" منم با دیدنت ذوق برم داشته.
اومد جلو و لبم رو بوسید، منم خیلی ذوق داشتم بعد 5 ماه ببوسمش، بغلش کنم و کنارش باشم، الان خیلی خوشحالم که این موقعیت پیش اومده.
صورتامونو بردیم عقب، از پایین دور کمر ا.ت رو گرفته بودم و اونم دور گردنم.
جیمین:
ا.ت..میدونی کلی حرف واسه گفتن دارم؟ میدونی بعد اون روز چقدر دلم میخواست بغلت کنم؟ لطفا الان بزار هر کاری که دوس دارم بکنم(منحرفاااااااا)
ا.ت:
*قرمز شدن* ت..تو ی.....اوفففف تو فکر کردی چقدر ناراحتی، افسردگی، بی حوصلگی و.... کشیدم چون تو پیشم نبودی، با تصور اینکه مُردی 3 ماه رو گذروندم.
جیمین:
ولی ما 5 ماهه از هم جداییم...
ا.ت:
3 ماه اول فک میکردم مُردی ولی بعدش دیگه نه، به این که زنده ای امید داشتم...
یه پوزخند زدم و رفتم جلو و لبش رو بوسیدم و یکم تو اون حالت موندیم و بعد برگشتیم به حالت عادی...
برگشتیم(تو شلوغی بودن) دیدم یین اون کنار وایساده و با چشمایی از حدقه زده بیرون داره مارو نگاه میکنه، منم خنده ای ضایه کردم و برگشتم سمت ا.ت، دیدم اونم داره یه ور دیگه رو نگاه میکنه، داشت یه دختر نسبتا یکی دو سانتی کوتاه تر از ا.ت بود و کیمونو پوشیده بود رو نگاه میکرد، اونم با قیافه ای تعجبی داشت نگامون میکرد.
رن:
ا.ت این جیمین نیست؟!
ا.ت:
*گریه از روی خوشحالی* چ..چرا خودشه!
ا.ت:
جیمین ایشون رن یوشیدا هستش، یه کاراگاه که به من کمک کرد فلسفه ی کارای داکو رو بفهمیم و تورو پیدا کنیم.
جیمین:
ش..شما یه کاراگاه هستید؟
رن:
بله...
همونطور که داشتن با من حرف میزدن یه دست رو شونم احساس کردم، برگشتم و پشتم ر دیدم...
یین:
داشتی چه غلطی میکردی؟؟؟
(بچه ها اسم های همراه های ا.ت و جیمین خیلی شبیه.......یین همراه جیمینه و رن همراه ا.ت)
جیمین:
ی..یین!؟
یین با چشم های قرمز داشت منو نگاه میکرد که چشمش خورد به ا.ت..
یین:
ایشون خیلی شبیه ا.ته.
جیمین:
خودشه
یین:
*قیافه ی هیجانی* واااااااو چه بامزه شدی خانم ا.ت!!
ا.ت:
ش..شما...
نزاشتم حرفشو کامل بزنه که گفتم:
ایشون یِین هستش و منو از تو اون حادثه پیدا کرد و برد بیمارستان، زندگیمو مّدیون ایشونم، اگه دیرتر میرسیدیم شاید من الان اینجا نبودم.
دیدم ا.ت خم شده و ادای احترام به یین میکنه..
ا.ت:
ممنونم که مواظب جیمین بودید!
یین رفت جلو و دست ا.ت رو گرفت و گفت:
نمیخواد از این کارا کنی🌸 من پیش جیمین احساس میکردم که کنار برادر کوچیک ترمم، بهتره امشب رو بزاریم شماها پیش هم باشید..
رن:
هووم منم همینو میخواستم بگم، پس ما دیگه بریم.
ا.ت:
رن و یین لطفا پیش هم باشید و ما شماهارو گم نکنیم.
یین:
*دست تکون دادن*
رن:
بای بای!
ویو ا.ت
جیمین دست منو گرفت و از پیش یین و رن رفتیم. الان انقدر خوشحالم که تو پوست خودم نمیگنجم، خوشحالم دوباره دارم میبینمش...
جیمین:
ا.ت، بریم سمت جشن...
منظورش دقیقا کجا بود؟ باید ازش بپرسم...
ا.ت:
دقیقا کجا؟
جیمین:
دستمو محکم بگیر، خودم میبرمت.
دستش رو گرفتم که یهو شروع به دویدن کرد، منم دویدم پشت سرش و همینجوری رفتیم و رسیدیم به یه سَکویی که زوج ها اونجا وایساده بودن...
جیمین دوتا دستمو گرفت و گفت:
ا.ت این حسی که به تو دارم، به کسی دیگه ای ندارم حتی به مادر و پدرم(اذیتش میکردن) ا.ت من دوست دارم، عاشقتم، میخوام مال من باشی، از الان به بعد تو جزو اموال من هستی.
با این حرفایی که زد واقعا دیگه چی میتونستم بگم..
ا.ت:
جیمین، اون شب که بهم اعتراف کردی نمیدونی چقدر خوشحال بودم، وقتایی که تو مدرسه طرف من بودی بهم اعتماد به نفس میداد، الان خیلی خوشحالم که تورو دارم...عاشقتم.♡
ویو راوی
بعد حرف های دو عاشق و معشوق چشم تو چشم بودن...
بعدش آروم آروم رفتن جلو و همو بوسیدن، هردوشون با عشق و محبت همو بوسیدن تا اینکه...
پشت سرشون نورافشانی شد، جیمین ا.ت رو به همین دلیل آورد اینجا، بعد بوسیدن وایسادن و نور افشانی رو نگاه کردن..♡♡
لایک؟🌸
۲۴.۳k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.