عشق درسایه سلطنت پارت167
دوست نداشتم برم بیرون و بشنوم این لورا رقیب جدیدم
جاش رو تا کجا باز کرده
ولی غروب دیگه بودن تو اتاق واقعا بهم فشار آورد و زدم بیرون به ژاکلین گفته بودم نمیخوام هیچ خبری از این دختره لورا بشنوم چون خوب میدونستم توان شنیدن پیش رویش رو نداشتم..ژاکلینم چیزی نمیگفت..
تو باغ نشستم و چشمام رو بستم..
هر دفعه چیزی سبز میشد که من و تهیونگ رو از هم جدا
کنه.. هیچ وقت نمیشد نزدیک باقی بمونیم
من تلاش میکردم. خودم رو جلو میکشیدم.. خودم رو به تهیونگ نزدیک میکردم و بعد ویکتوریا و 3 تا اعجوبه اش
نقشه جدیدی میکشیدن و تهیونگ ازم دور میشد..
هه معمولا هم با یه دختر...نامجون اومد کنارم
نگاش کردم
نامجون: اعلا حضرت از شما دعوت کردن به اتاق خوابشون..
تشریف ببرید..متعجب کمی اخم کردم هوا کاملا تاریک بود..
سمت اتاق خوابش راه افتادم بهترین موقع بود تا کمی خودم رو بهش نزدیک کنم
میتونستم از این تنهایی نهایت استفاده رو ببرم..
دربانها در رو برام باز کردن رفتم داخل..
در کمال تعجب لورا رو وسط اتاق دیدم..
تهیونگ روی لبه تختش نشسته بود و لورا با لباسی شیک که نیمه ت*نه اش رو به خوبی برای یه مر*د به نمایش میذاشت
روبروی تهیونگ ایستاده بود..نفسم تنگ شد.هه.. فک میکردم تنهاست..هوا تاریک بود و این دختر تو اتاقش
تهیونگ: اوه.. بانو مری. خواستم بیاین تا هنرنمایی لورا رو ببينين..
لورا... گفت لورا... به یاد ندارم تا حالا به اسم و بدون لقب صدام کرده باشه و اونوقت انقدر راحت و صمیمی این دختر رو صدا میکرد..شوکه نگاهم رو روش دوختم..
تهیونگ: یادمه اون شب گفتی رقصیدن بلد نیستی.. گفتم
شاید دوست داشته باشی ببینی تا یاد بگیری..
یخ زدم..داشت تلافی جمله ام رو سرم در میاورد. بدون اینکه بدونه چی به سرم آورد..
نفهمید دیدن این دختر تو اتاقش این وقته شب و صدا کردن اسمش و این جملات داغونم کرده..موزیک با اشاره تهیونگ که وا رفتن و له شدنم رو ندید نواخته شد..
با پاهایی سست و بی جون خودم رو گوشه اتاق کشیدم لورا هنرمندانه و پر عشوه میرقصید..
اند*ام به قول هکتور بلوریش ریز میلرزید و بغضم رو شدید
تر و نفسم رو تند تر میکرد..
میترسیدم ببارم بارشم برابر بود با تحقیر شدنم..
هر لحظه به تهیونگ نگاه میکردم قلبم میگرفت.. من عاشقش بودم.. اما اون...
گرمم شده بود. نمیتونستم نفس بکشم..عرق کرده بودم..
حس میکردم دارم بالا میارم دستم رو روی گردنم کشیدم...
جاش رو تا کجا باز کرده
ولی غروب دیگه بودن تو اتاق واقعا بهم فشار آورد و زدم بیرون به ژاکلین گفته بودم نمیخوام هیچ خبری از این دختره لورا بشنوم چون خوب میدونستم توان شنیدن پیش رویش رو نداشتم..ژاکلینم چیزی نمیگفت..
تو باغ نشستم و چشمام رو بستم..
هر دفعه چیزی سبز میشد که من و تهیونگ رو از هم جدا
کنه.. هیچ وقت نمیشد نزدیک باقی بمونیم
من تلاش میکردم. خودم رو جلو میکشیدم.. خودم رو به تهیونگ نزدیک میکردم و بعد ویکتوریا و 3 تا اعجوبه اش
نقشه جدیدی میکشیدن و تهیونگ ازم دور میشد..
هه معمولا هم با یه دختر...نامجون اومد کنارم
نگاش کردم
نامجون: اعلا حضرت از شما دعوت کردن به اتاق خوابشون..
تشریف ببرید..متعجب کمی اخم کردم هوا کاملا تاریک بود..
سمت اتاق خوابش راه افتادم بهترین موقع بود تا کمی خودم رو بهش نزدیک کنم
میتونستم از این تنهایی نهایت استفاده رو ببرم..
دربانها در رو برام باز کردن رفتم داخل..
در کمال تعجب لورا رو وسط اتاق دیدم..
تهیونگ روی لبه تختش نشسته بود و لورا با لباسی شیک که نیمه ت*نه اش رو به خوبی برای یه مر*د به نمایش میذاشت
روبروی تهیونگ ایستاده بود..نفسم تنگ شد.هه.. فک میکردم تنهاست..هوا تاریک بود و این دختر تو اتاقش
تهیونگ: اوه.. بانو مری. خواستم بیاین تا هنرنمایی لورا رو ببينين..
لورا... گفت لورا... به یاد ندارم تا حالا به اسم و بدون لقب صدام کرده باشه و اونوقت انقدر راحت و صمیمی این دختر رو صدا میکرد..شوکه نگاهم رو روش دوختم..
تهیونگ: یادمه اون شب گفتی رقصیدن بلد نیستی.. گفتم
شاید دوست داشته باشی ببینی تا یاد بگیری..
یخ زدم..داشت تلافی جمله ام رو سرم در میاورد. بدون اینکه بدونه چی به سرم آورد..
نفهمید دیدن این دختر تو اتاقش این وقته شب و صدا کردن اسمش و این جملات داغونم کرده..موزیک با اشاره تهیونگ که وا رفتن و له شدنم رو ندید نواخته شد..
با پاهایی سست و بی جون خودم رو گوشه اتاق کشیدم لورا هنرمندانه و پر عشوه میرقصید..
اند*ام به قول هکتور بلوریش ریز میلرزید و بغضم رو شدید
تر و نفسم رو تند تر میکرد..
میترسیدم ببارم بارشم برابر بود با تحقیر شدنم..
هر لحظه به تهیونگ نگاه میکردم قلبم میگرفت.. من عاشقش بودم.. اما اون...
گرمم شده بود. نمیتونستم نفس بکشم..عرق کرده بودم..
حس میکردم دارم بالا میارم دستم رو روی گردنم کشیدم...
۱۷.۷k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.