ازدواج قرار دادی ۳
ات:
چه افتخارم می کنه! حالا صبحانه سفارش دادی؟
(کافش بستنی فوشی هم هست)
هانا:
آره برات همون آیس پک شکلاتی و کیک شکلاتی
رو سفارش دادم
ات لبخندی زد و گفت:
دستت درد نکنه هانا،راستی امروز
چرا خودت منو بیدار نکردی؟
هانا:
بیرون کار داشتم مجبور بودم که زودتر
از خونه مون بیام بیرون
ات:
آها...
(ات و هانا پدر و مادر ندارن چون که اونا مردن،و ات و هانا با هم دیگه زندگی می کنن)
راوی:
بلاخره صبحانه شون رو آوردن و اونا خوردن
و یه تاکسی گرفتن و به سمت اونجایی که قرار بود
حرکت کردن وقتی رسیدن راننده ی تاکسی
خیلی ترسیده بود رو به ات و هانا شد و گفت:
دخترا حواستون باشه اینجا عمارت یه مافیاعه
ات با تعجب گفت:
چی!مافیا؟!
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
چه افتخارم می کنه! حالا صبحانه سفارش دادی؟
(کافش بستنی فوشی هم هست)
هانا:
آره برات همون آیس پک شکلاتی و کیک شکلاتی
رو سفارش دادم
ات لبخندی زد و گفت:
دستت درد نکنه هانا،راستی امروز
چرا خودت منو بیدار نکردی؟
هانا:
بیرون کار داشتم مجبور بودم که زودتر
از خونه مون بیام بیرون
ات:
آها...
(ات و هانا پدر و مادر ندارن چون که اونا مردن،و ات و هانا با هم دیگه زندگی می کنن)
راوی:
بلاخره صبحانه شون رو آوردن و اونا خوردن
و یه تاکسی گرفتن و به سمت اونجایی که قرار بود
حرکت کردن وقتی رسیدن راننده ی تاکسی
خیلی ترسیده بود رو به ات و هانا شد و گفت:
دخترا حواستون باشه اینجا عمارت یه مافیاعه
ات با تعجب گفت:
چی!مافیا؟!
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
۵.۴k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.