رویایی همانند کابوس پارت 16
#par16
قبل از خواندن پارت ابقندر هارو حاضر کنید🙄🥺
#nika
رفتم سمت اتاق متین جلوی در وایستادم یه نفس عمیق کشیدم در و زدم کهمتین گفت=بیا تو
اداشو در اوردم دستگیره کشیدم پایین گفتم=دارو هاتونو اوردم رو تخت دراز کشیده بود تو گوشیش بود یه نگاه بهم کرد گفت=بزار رو میز
بعد گوشیو گذاشت رو میز
رفتم نزدیک گذاشتم رو میز قرصاشو خورد خواستم برم بیرون که گفت=اجازه دادم؟
برگشتم سوالی گفتم=بله؟
گفت=اجازه دادم بری بیرون
گفتم نه گفت=پس نرو بیا نزدیک
بدنم یخ بست رفتم نزدیک وایستادم که دستشو باز کرد گفت=بیا بغلم
با تعجب بهش نگاه کردم کگفت=سریع
چشمی گفتم رو تخت دراز کشیدم منو محکم بغل کرد گفت=حق نداری از جات جم بخوری وگرنه من میدونم با تو
بعد چشاشو بست سرشو برد تو گردنم وقتی نفساش به گردنم میخورد مورم مورم میشد فقط دعا میکردم خوابش ببره تا بتونم از شرش خلاص شم چشام داشت گرم میشد من نباید بخوابم بعد یه استرس گرفتم رویا بیاد تو چی خواستم از بغل متین در بیارم که کمرمو محکم گرفت که آخم در اومد گفت=مگ نگفتم تکون نخور
با تته پته گفتم=خانمبزرگ
متین=خفه شو بزار بخوابم هیچی نمیشه
بعد پاهامو قفل پاهاش کرد چشاشو بست فقط دعا دعا میکردم کسی نیاد تو اتاق نیم ساعتی گذشت با منظم شدن نفسای متین فهمیدم خوابیدم با زور از بغلش اومدم بیرون خواستم برم بیرون که دلم سوخت برگشتم روشو کشیدم لیوان قرص برداشتم رفتم بیرون بغض کرده بودم چی میشد عاشقم بود؟
رفتم اشپزخانه بی بی اونجا بود با چن نفر دیگ
بی بی=نیکا معلومه کجایی ده ساعته
نیکا=عم کار داشتم
بی بی=باشه بیا این قابلمه برنج بزار حیاط رو گاز دم بکشه
یاد متین افتادم گفتم=میش من نبرم
بی بی=وا چرا
نیکا=به دیانا بگید
بیبی=دیاناپایینهبیاقابلمهبروبگیربدهبهدیاناببره
باشه ای گفتم گرفتم دستم رفتم پایین دیانا داشت میز و تمیز میکرد رفتم کنارش گفتم=بیا اینو بگیر ببر حیاط
دیانا=باش ولی میز و کی دستمال بکشه
دستمال از دستش گرفتم گفتم=خودم میکشم
باشه ای گفت قابلمه رو گرفت رفت حیاط منم مشغول دستمال کشیدن شدم گه خانمبزرگ رویا اومد نشست رو مبل گفت=برو متین و صدا کن
گفتم=خوابه
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت=تو از کجا میدونی
گفتم=تازه از پیشش اومدم
رویا=منظور؟
نیکا=بد متوجه نشید رفتم قرصاشونو بدم خواب بودن
رویا اهانیگفت بعد گفت=پس بعد نهار میریم تو ام برو واسم یه قهوه اماده کن
باشه ای گفتم بلند شدم وای کم موندع بود سوتی بدما😐...
قبل از خواندن پارت ابقندر هارو حاضر کنید🙄🥺
#nika
رفتم سمت اتاق متین جلوی در وایستادم یه نفس عمیق کشیدم در و زدم کهمتین گفت=بیا تو
اداشو در اوردم دستگیره کشیدم پایین گفتم=دارو هاتونو اوردم رو تخت دراز کشیده بود تو گوشیش بود یه نگاه بهم کرد گفت=بزار رو میز
بعد گوشیو گذاشت رو میز
رفتم نزدیک گذاشتم رو میز قرصاشو خورد خواستم برم بیرون که گفت=اجازه دادم؟
برگشتم سوالی گفتم=بله؟
گفت=اجازه دادم بری بیرون
گفتم نه گفت=پس نرو بیا نزدیک
بدنم یخ بست رفتم نزدیک وایستادم که دستشو باز کرد گفت=بیا بغلم
با تعجب بهش نگاه کردم کگفت=سریع
چشمی گفتم رو تخت دراز کشیدم منو محکم بغل کرد گفت=حق نداری از جات جم بخوری وگرنه من میدونم با تو
بعد چشاشو بست سرشو برد تو گردنم وقتی نفساش به گردنم میخورد مورم مورم میشد فقط دعا میکردم خوابش ببره تا بتونم از شرش خلاص شم چشام داشت گرم میشد من نباید بخوابم بعد یه استرس گرفتم رویا بیاد تو چی خواستم از بغل متین در بیارم که کمرمو محکم گرفت که آخم در اومد گفت=مگ نگفتم تکون نخور
با تته پته گفتم=خانمبزرگ
متین=خفه شو بزار بخوابم هیچی نمیشه
بعد پاهامو قفل پاهاش کرد چشاشو بست فقط دعا دعا میکردم کسی نیاد تو اتاق نیم ساعتی گذشت با منظم شدن نفسای متین فهمیدم خوابیدم با زور از بغلش اومدم بیرون خواستم برم بیرون که دلم سوخت برگشتم روشو کشیدم لیوان قرص برداشتم رفتم بیرون بغض کرده بودم چی میشد عاشقم بود؟
رفتم اشپزخانه بی بی اونجا بود با چن نفر دیگ
بی بی=نیکا معلومه کجایی ده ساعته
نیکا=عم کار داشتم
بی بی=باشه بیا این قابلمه برنج بزار حیاط رو گاز دم بکشه
یاد متین افتادم گفتم=میش من نبرم
بی بی=وا چرا
نیکا=به دیانا بگید
بیبی=دیاناپایینهبیاقابلمهبروبگیربدهبهدیاناببره
باشه ای گفتم گرفتم دستم رفتم پایین دیانا داشت میز و تمیز میکرد رفتم کنارش گفتم=بیا اینو بگیر ببر حیاط
دیانا=باش ولی میز و کی دستمال بکشه
دستمال از دستش گرفتم گفتم=خودم میکشم
باشه ای گفت قابلمه رو گرفت رفت حیاط منم مشغول دستمال کشیدن شدم گه خانمبزرگ رویا اومد نشست رو مبل گفت=برو متین و صدا کن
گفتم=خوابه
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت=تو از کجا میدونی
گفتم=تازه از پیشش اومدم
رویا=منظور؟
نیکا=بد متوجه نشید رفتم قرصاشونو بدم خواب بودن
رویا اهانیگفت بعد گفت=پس بعد نهار میریم تو ام برو واسم یه قهوه اماده کن
باشه ای گفتم بلند شدم وای کم موندع بود سوتی بدما😐...
۲۲.۰k
۲۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.