💜وانشات نامجون و ات 💜 نکته کلش از زبان ات است💜
وانشات نامجون و ات💜
چند روزی می شد حال خوبی نداشتم
و نمی تونستم
هر غذایی رو لب بزنم یا بو کنم با نامجون حدود ۲ سال میشد که ازدواج کرده بودیم و همو خیلی
دوست داشتیم نامجون ازم خواسته بود بریم دکتر اما من دلم نمی خواست و قبول نکردم .
یک روز تنها نشسته بودم و تنها فیلم نگاه میکردم و خیارشور شکلات می خوردم (نویسنده: دارم بالا میارم😩)
خدمتکار: خانم شکلات و خیارشو واسه سلامتیتون ضرر داره واستون پاستا درست کنم ؟( نویسنده: اخه بتوچه😑😑)
ات: عامم .. خب باشه ممنون
خدمتکار از اتاق رفت بیرون بدون اینکه متوجه بشم نامجون اومد
نامجون منو در حال اون ترکیب دید🙄
نامجون : چرا بازداری اینارو می خوری🤔
ات: چرا تو خبر ندادی داری میای
نامجون: زنگ زدم ولی جواب ندادی
ات: ساری( نویسنده : من نمی دونم فارسیش چه شکلیSorry)
نامجون اومد کنارم ظرف خوراکیم گرفت
ات:عع.. چرا اینجوری می کنی
نامجون: چند بار بهت گفتم اینو نخور
ات:وا😑😑... مگه چشه بین
یک دونه خیارشو زدم تو شکلات و گذاشتم تو دهنش
باخوردن اونا حالش بد شد اخمشو تو هم کرد اما به خاطر من در نیاورد از دهنش
ات: چطور بود؟
نامجون: بیبی تو چطور اینارو می خوری😣😣
اهی کشیدم
ات: نمیدونم دوسش دارم😋
آروم بغلم کرد و شروع داد به قلقلک دادن داشتم می خندیدم
احساس
کردم یک چیزی اومد تو دهنم رفتم تو حمام حالم بد شد نامجون کمک کرد منو گذاشت رو تخت
نامجون : چی شده بیبی رنگت پریده
ات: نمیدونم چی شد یهویی حالم بد شد
نامجون : ات ات: هوم نامجون : شاید حامله ای
خودمم شک کردم چند هفته ای حالم اینجوری تقریبا
ات: نمی دونم شاید
نامجون: می خوای واست تست بگیرم
ات : اوهوم
نامجون رفت موقع رفتنش همش می خندید و معلوم بود می خواست من حامله باشم اگه نبودم حتما ناراحت میشد
نیم ساعت بعد
اومد دیدم یک کیسه دستش
ات: یک دونه کافی بود
نامجون: شاید اشتباه باشن یک موقع
کمکم کرد و منو برد حموم قبل بیرون رفتنش گفتم
ات: نامی
نامجون: جانم
ات: اگه من حامله نباشم ازم ناراحت میشی؟
نامجپن: بیبی من شاید بچه دوست داشته باشم اما تو رو با هیچکس عوض نمیکنم لبخندی زدم ورفتم
بیرون
رفتم تستو انجام بدم و خیلی دلم می خواست مثبت باشه
بعد از تست؛
اروم لبخندی زدم و رفتم کنارش نشستم تستو بهش نشون دادم که ۲ تا خط زده بود
از خوشحالی اشک تو چشماش حلق زده بود
نامجون: من ات قراره بابا بشم
ات: اوهوم
منو محکم بغل گرفت و دستشو دور گردنم انداخت
تو اتاق داد زد
نامجون: من قراره بابا بشممممم
ات: هیس نامجون چی کار میکنی حداقل صبر کن ۳ ماه بگذره نامجون اصلا همین فردا میریم دکتر
با خوشحالی لبخنذی زدم و رفت چراغارو رو خاموش کرد
نامجون: زود بیا بخوابیم
منو آروم بغل گرفتو رو تخت خوابوند و ملاف روم کشید و اومد از پشت بغلم کرد
نامجون: شب بخیر ات شب بخیر نی نی کوچولو من
ات : شب بخیر با لبخند و باهن خوابمون برد.😪
چند روزی می شد حال خوبی نداشتم
و نمی تونستم
هر غذایی رو لب بزنم یا بو کنم با نامجون حدود ۲ سال میشد که ازدواج کرده بودیم و همو خیلی
دوست داشتیم نامجون ازم خواسته بود بریم دکتر اما من دلم نمی خواست و قبول نکردم .
یک روز تنها نشسته بودم و تنها فیلم نگاه میکردم و خیارشور شکلات می خوردم (نویسنده: دارم بالا میارم😩)
خدمتکار: خانم شکلات و خیارشو واسه سلامتیتون ضرر داره واستون پاستا درست کنم ؟( نویسنده: اخه بتوچه😑😑)
ات: عامم .. خب باشه ممنون
خدمتکار از اتاق رفت بیرون بدون اینکه متوجه بشم نامجون اومد
نامجون منو در حال اون ترکیب دید🙄
نامجون : چرا بازداری اینارو می خوری🤔
ات: چرا تو خبر ندادی داری میای
نامجون: زنگ زدم ولی جواب ندادی
ات: ساری( نویسنده : من نمی دونم فارسیش چه شکلیSorry)
نامجون اومد کنارم ظرف خوراکیم گرفت
ات:عع.. چرا اینجوری می کنی
نامجون: چند بار بهت گفتم اینو نخور
ات:وا😑😑... مگه چشه بین
یک دونه خیارشو زدم تو شکلات و گذاشتم تو دهنش
باخوردن اونا حالش بد شد اخمشو تو هم کرد اما به خاطر من در نیاورد از دهنش
ات: چطور بود؟
نامجون: بیبی تو چطور اینارو می خوری😣😣
اهی کشیدم
ات: نمیدونم دوسش دارم😋
آروم بغلم کرد و شروع داد به قلقلک دادن داشتم می خندیدم
احساس
کردم یک چیزی اومد تو دهنم رفتم تو حمام حالم بد شد نامجون کمک کرد منو گذاشت رو تخت
نامجون : چی شده بیبی رنگت پریده
ات: نمیدونم چی شد یهویی حالم بد شد
نامجون : ات ات: هوم نامجون : شاید حامله ای
خودمم شک کردم چند هفته ای حالم اینجوری تقریبا
ات: نمی دونم شاید
نامجون: می خوای واست تست بگیرم
ات : اوهوم
نامجون رفت موقع رفتنش همش می خندید و معلوم بود می خواست من حامله باشم اگه نبودم حتما ناراحت میشد
نیم ساعت بعد
اومد دیدم یک کیسه دستش
ات: یک دونه کافی بود
نامجون: شاید اشتباه باشن یک موقع
کمکم کرد و منو برد حموم قبل بیرون رفتنش گفتم
ات: نامی
نامجون: جانم
ات: اگه من حامله نباشم ازم ناراحت میشی؟
نامجپن: بیبی من شاید بچه دوست داشته باشم اما تو رو با هیچکس عوض نمیکنم لبخندی زدم ورفتم
بیرون
رفتم تستو انجام بدم و خیلی دلم می خواست مثبت باشه
بعد از تست؛
اروم لبخندی زدم و رفتم کنارش نشستم تستو بهش نشون دادم که ۲ تا خط زده بود
از خوشحالی اشک تو چشماش حلق زده بود
نامجون: من ات قراره بابا بشم
ات: اوهوم
منو محکم بغل گرفت و دستشو دور گردنم انداخت
تو اتاق داد زد
نامجون: من قراره بابا بشممممم
ات: هیس نامجون چی کار میکنی حداقل صبر کن ۳ ماه بگذره نامجون اصلا همین فردا میریم دکتر
با خوشحالی لبخنذی زدم و رفت چراغارو رو خاموش کرد
نامجون: زود بیا بخوابیم
منو آروم بغل گرفتو رو تخت خوابوند و ملاف روم کشید و اومد از پشت بغلم کرد
نامجون: شب بخیر ات شب بخیر نی نی کوچولو من
ات : شب بخیر با لبخند و باهن خوابمون برد.😪
۶۰.۰k
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.