سرنوشت

سرنوشت
پارت ۳
یورا ویو
برگشتم خونه داشتم کفش ها مو در می اوردم که یادم افتاد قرار بود برم سر قبر پدر بزرگم ، فردا میرم
مامان بزرگ : یورا اومدی
یورا : آره
مامان بزرگ : بیا غذا
یورا : وای مثلاً اومدم از شما مراقبت کنم
مامان بزرگ : گفتم که چیزیم نیست
بعد از خوردن غذا ظرف ها رو شستم
و رفتم داخل اتاقم یکی از کتاب هایی که آورده بودم رو برداشتم و شروع بخوندن کردم که خوابم برد
____________________
صبح °^°
رفتم پایین انگار مامان بزرگ با کسی حرف میزد
یورا : صبح بخیر
مامان بزرگ : صبح بخیر دختر قشنگم
نامجون : صبح بخیر یورا شی
مامان بزرگ : همو میشناسید ؟!!!!!
یورا : بله دیروز آشنا شدیم , شما چی
مامان بزرگ : چند وقته می‌شناسمش ، روز اول که اومد بود روستا دیدمش چون تنها بود برای غذا دعوتش کردم مثل پسر خودمه
نامجون : لطف دارید
مامان بزرگ : بیا صبحونه بخور
سر میز نشستم و داشتم صبحونه می‌خوردم که
نامجون : چند وقت اینجا می مونی ؟!


#بی_تی_اس #کیپاپ #آرمی #جیمین #یونگی #شوگا #جونگ_کوک #تهیونگ #وی #جئون_جونگ_کوک #مین_یونگی #کیم_تهیونگ #پارک_جیمین #نامجون #کیم_نامجون #هوسوک #جانگ_هوسوک #جی_هوپ #سوکجین #کیم_سوک_جین #رمان #وانشات #عشق #عاشقانه