P:³⁵ «قربانی»
ا.ت:کی این بلا رو سر تو آورده پیشی کوچولو...
وقتی باهاش حرف میزدم ذل میزد تو چشمام و آروم آروم نفس میکشید...
ا.ت:قول میدم فردا ببرمت دکتر.
آروم با همون ملافه بغلش کردم و رفتم داخل اتاقم...مامان همیشه بهم چند تا سبد چوبی یا پلاستیکی کوچولو و متوسط میداد تا وسایلم رو توش بذارم و مرتب تر باشم...یکی از اون سبد کوچولو ها رو خالی کردم و همون ملافه رو پهن کردم زیرش...اروم گذاشتمش توی سبد و یه تیکه از ملاف هم دادم روش تا یخ نکنه...گذاشتمش روی تخت کنار خودم...
ا.ت:یه وقت بلند نشی بری بیرون ها...الان هم مثل یه گربه گوگولی بخواب تا فردا دوباره بهت گوشت بدم باشه؟
انگار که فهمیده باشه چی میگم آروم سرش رو گذاشت روی هم ملافه و چشماش رو بست....وایییی خدا چه گربه حرف گوش کنی...بلاخره بعد از کلی نگاه کردن به پیشی که فهمیدم از الان به بعد جزئی از این خونه هست...چشمام رو بستم و خوابیدم....صبح زود ساعت چهار صبح بیدار شدم...دوباره رفتم سراغ کتابم...دیشب اصلا نمیفهمیدم که چی میخونم هیچی توی ذهنم نمیرفت...از آخرین درس شروع کردم....
تقریبا ساعت نزدیک شیش صبح بود...یعنی من دوساعت داشتم فقط درس میخوندم وای...رفتم سمت آینه...زیر چشمام به خاطر کم خوابی گود افتاده بود...سریع کارامو انجام دادم و وسایل مورد نیاز برای آزمون رو برداشتم...یه کم صبحانه خوردم اما با دیدن ساعت سریع به طرف در رفتم و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردم...تا آخرین لحظه میدویدم...به مدرسه که رسیدم چند تا نفس عمیق کشیدم و وارد شدم...این اولین امتحان بود...شماره صندلی رو از مدیر پرسیدم و نشستم سر جام...داشتم سوالات رو توی ذهنم مرور میکردم که دستی رو شونم حس کردم...برگشتم ببینم کیه که می سون رو دیدم...اون خرخون ترین دانش آموز مدرسه بود و البته یجورایی هم بامزه ترین پسری بود که تا حالا دیدم...از همون روز اول مدرسه بهم گفت که باهاش دوست باشم و منم قبول کردم...البته جدا از غر غر کردنای آرا...آرا همیشه با می سون لج داشت و نمیدونم مشکلش دقیقا چی بود.
ا.ت:کاری داشتی می سون؟
می سون:..خب راستش حس کردم استرس داری خواستم یکی از این خوراکیها رو بهت بدم...اینا مثل یه جور دارو میمونه که باعث رفع استرس و اظطراب میشه...و همینطور آرامش قلب و مغز...
پنج تا گرفت جلوم که یکی رو برداشتم اما خودش هر پنج تارو گذاشت توی دستم.
می سون:همرو پیش خودت نگه دار...هر وقت بهش نیاز داشتی یکی بخور...حس خیلی خوبی میده.
ا.ت: اما خودت چی
می سون:من خیلی دارم...
لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم:
ا.ت: پس بیا الان باهم یکی بخوریم تا این حس مزخرف از بین بره...
می سون یکی دیگه از توی جیبش آورد بیرون و بازش کرد و گرفت جلوی منو گفت:
می سون: به سلامتی اولین امتحان مون
خندیدم و خوردم...واقعا حس باحالی بهم دست داده بود...برگه ها رو پخش کردن...عادت داشتم همیشه موقع جلسه امتحان یا وقتی که استاد درس میده یجور خاصی مداد یا خودکار رو توی دستم بچرخونم...برای تمرکز بهتر و راحت تر(روندی که خودم دوساله در پیش دارم🗽)
همیشه سعی میکردم اول یه دور سریع و تند سوالات رو از طریق چشمم بخونم و با استفاده از ذهنم سعی کنم جوابش رو خیلی سریع تکرار کنم تا یادم بمونه...و به همین روال بازم دو تا از سوالات رو جواب ندادم..اوففف...با خستگی زیاد از مدرسه اومدم بیرون اما با دیدن کوک دقیقا جلوی صورتم در حدی ذوق مرگ شدم که پریدم بغلش...کوک:واییی ا.ت بیا پایین مگه تو چند کیلویی
ا.ت:ببند بابا دلم برات تنگ شده بود...مرسی که اومدی
کوک:منم دلم تنگ شده بود خوشگلم...بریم بگردیم؟
ا.ت:ارععهه
از خوشحالی میخواستم بال در بیارم...واقعا دلم برای کوک یه ذره شده بود...(نکته!! ا.ت و کوک فعلا در حد یه دوستی معمولی هستن نه رل!) توی این چند وقت که ندیدمش بیشتر اوقات سعی داشت با پیام هاش بهم انرژی و انگیزه بده...
_________________________
امیدوارم خوشتون بیاد...
شرط نمیزارم ولی لایک کنیداااا☠️😈
قول میدم وقتی برگشتم دو پارت میزارم خوشگلا..💙💞
وقتی باهاش حرف میزدم ذل میزد تو چشمام و آروم آروم نفس میکشید...
ا.ت:قول میدم فردا ببرمت دکتر.
آروم با همون ملافه بغلش کردم و رفتم داخل اتاقم...مامان همیشه بهم چند تا سبد چوبی یا پلاستیکی کوچولو و متوسط میداد تا وسایلم رو توش بذارم و مرتب تر باشم...یکی از اون سبد کوچولو ها رو خالی کردم و همون ملافه رو پهن کردم زیرش...اروم گذاشتمش توی سبد و یه تیکه از ملاف هم دادم روش تا یخ نکنه...گذاشتمش روی تخت کنار خودم...
ا.ت:یه وقت بلند نشی بری بیرون ها...الان هم مثل یه گربه گوگولی بخواب تا فردا دوباره بهت گوشت بدم باشه؟
انگار که فهمیده باشه چی میگم آروم سرش رو گذاشت روی هم ملافه و چشماش رو بست....وایییی خدا چه گربه حرف گوش کنی...بلاخره بعد از کلی نگاه کردن به پیشی که فهمیدم از الان به بعد جزئی از این خونه هست...چشمام رو بستم و خوابیدم....صبح زود ساعت چهار صبح بیدار شدم...دوباره رفتم سراغ کتابم...دیشب اصلا نمیفهمیدم که چی میخونم هیچی توی ذهنم نمیرفت...از آخرین درس شروع کردم....
تقریبا ساعت نزدیک شیش صبح بود...یعنی من دوساعت داشتم فقط درس میخوندم وای...رفتم سمت آینه...زیر چشمام به خاطر کم خوابی گود افتاده بود...سریع کارامو انجام دادم و وسایل مورد نیاز برای آزمون رو برداشتم...یه کم صبحانه خوردم اما با دیدن ساعت سریع به طرف در رفتم و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردم...تا آخرین لحظه میدویدم...به مدرسه که رسیدم چند تا نفس عمیق کشیدم و وارد شدم...این اولین امتحان بود...شماره صندلی رو از مدیر پرسیدم و نشستم سر جام...داشتم سوالات رو توی ذهنم مرور میکردم که دستی رو شونم حس کردم...برگشتم ببینم کیه که می سون رو دیدم...اون خرخون ترین دانش آموز مدرسه بود و البته یجورایی هم بامزه ترین پسری بود که تا حالا دیدم...از همون روز اول مدرسه بهم گفت که باهاش دوست باشم و منم قبول کردم...البته جدا از غر غر کردنای آرا...آرا همیشه با می سون لج داشت و نمیدونم مشکلش دقیقا چی بود.
ا.ت:کاری داشتی می سون؟
می سون:..خب راستش حس کردم استرس داری خواستم یکی از این خوراکیها رو بهت بدم...اینا مثل یه جور دارو میمونه که باعث رفع استرس و اظطراب میشه...و همینطور آرامش قلب و مغز...
پنج تا گرفت جلوم که یکی رو برداشتم اما خودش هر پنج تارو گذاشت توی دستم.
می سون:همرو پیش خودت نگه دار...هر وقت بهش نیاز داشتی یکی بخور...حس خیلی خوبی میده.
ا.ت: اما خودت چی
می سون:من خیلی دارم...
لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم:
ا.ت: پس بیا الان باهم یکی بخوریم تا این حس مزخرف از بین بره...
می سون یکی دیگه از توی جیبش آورد بیرون و بازش کرد و گرفت جلوی منو گفت:
می سون: به سلامتی اولین امتحان مون
خندیدم و خوردم...واقعا حس باحالی بهم دست داده بود...برگه ها رو پخش کردن...عادت داشتم همیشه موقع جلسه امتحان یا وقتی که استاد درس میده یجور خاصی مداد یا خودکار رو توی دستم بچرخونم...برای تمرکز بهتر و راحت تر(روندی که خودم دوساله در پیش دارم🗽)
همیشه سعی میکردم اول یه دور سریع و تند سوالات رو از طریق چشمم بخونم و با استفاده از ذهنم سعی کنم جوابش رو خیلی سریع تکرار کنم تا یادم بمونه...و به همین روال بازم دو تا از سوالات رو جواب ندادم..اوففف...با خستگی زیاد از مدرسه اومدم بیرون اما با دیدن کوک دقیقا جلوی صورتم در حدی ذوق مرگ شدم که پریدم بغلش...کوک:واییی ا.ت بیا پایین مگه تو چند کیلویی
ا.ت:ببند بابا دلم برات تنگ شده بود...مرسی که اومدی
کوک:منم دلم تنگ شده بود خوشگلم...بریم بگردیم؟
ا.ت:ارععهه
از خوشحالی میخواستم بال در بیارم...واقعا دلم برای کوک یه ذره شده بود...(نکته!! ا.ت و کوک فعلا در حد یه دوستی معمولی هستن نه رل!) توی این چند وقت که ندیدمش بیشتر اوقات سعی داشت با پیام هاش بهم انرژی و انگیزه بده...
_________________________
امیدوارم خوشتون بیاد...
شرط نمیزارم ولی لایک کنیداااا☠️😈
قول میدم وقتی برگشتم دو پارت میزارم خوشگلا..💙💞
۱۴.۷k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.