عشق و غرور p70
سعی کردم قوی باشم:
_اگه میخواید راجب زندگی خودتون و همسرتون مهتاب حرف بزنید..باید بگم من همه چیزو میدونم
جا خورد:
_میدونی؟؟..کی بهت گفته
_جمشید خان
نفسشو بیرون داد ...انگار خیالش راحت شد
_ وقتی که اومدیم اینجا کیوان خیلی دلش میخواست باهات صحبت کنه..به هر حال اون تنها بزرگ شده و دلش میخواد که یکم با خواهرش آشنا بشه
جملشو من اصلاح کردم:
_خواهر ناتنیش..خواهری که وجودش باید شد زندگیتون خراب بشه
سرمو انداختم پایین تا متوجه چشمای لبریز از اشکم نشه
_ زمانی که دیدمت متوجه شباهتت به مادر خدابیامرزم شدم شدم درسته که خیلی کم شبیه به هم هستید ولی ته چهرتون مو نمیزنه
کلافه شدم:
_این حرفا رو میزنید که به چی برسید؟
_ازت بخوام با من بیای بریم آزمایش بدیم...نمیدونم یه حسی بهم میگه این همه سال اشتباه میکردم که از تو و مهتاب جدا شدم...مهرت به دلم نشسته انگار که یه تیکه از وجود خودمی
دو دل بودم
اگه میرفتم و ثابت میشد که دخترش نیستم همه این موضوع رو میفهمیدن و بیشتر آزارم میدادن...اما اگر دخترش بودم چی؟
ینی منم صاحب خانواده میشدم؟
_میدونم برات سخته الان بهم بگی..یکم فکر کن..لطفا
اینو گفت و رفت پایین
حالا من موندم و یه دنیا فکر و خیال .
نزدیک یکی دو ساعت اونجا وایسادم و به همه چیز فکر کردم...به خودم..زندگیم ..آیندم...
وقتی رفتم پایین که همه چراغا خاموش بود و فقط شبخواب های آبی رنگ توی پذیرایی به فضا نور میداد
خانزاده معمولا خیلی زود نمیخوابید
بهتر بود برم پیش اون تا باهاش حرف بزنم
شاید تونست کمکم کنه
چراغ اتاقش خاموش بود
و درش هم بسته ...اما رفتم جلو ...دلم گرفت
احساس بدی بهم دست داد...اینکه شوهرمو با یه نفر دیگه تقسیم میکنم
و الان یه نفر دیگه صاحب آغوششه
دلگیر و بی توجه به صدای آه و ناله هاشون رفتم سمت اتاق خودم
_اگه میخواید راجب زندگی خودتون و همسرتون مهتاب حرف بزنید..باید بگم من همه چیزو میدونم
جا خورد:
_میدونی؟؟..کی بهت گفته
_جمشید خان
نفسشو بیرون داد ...انگار خیالش راحت شد
_ وقتی که اومدیم اینجا کیوان خیلی دلش میخواست باهات صحبت کنه..به هر حال اون تنها بزرگ شده و دلش میخواد که یکم با خواهرش آشنا بشه
جملشو من اصلاح کردم:
_خواهر ناتنیش..خواهری که وجودش باید شد زندگیتون خراب بشه
سرمو انداختم پایین تا متوجه چشمای لبریز از اشکم نشه
_ زمانی که دیدمت متوجه شباهتت به مادر خدابیامرزم شدم شدم درسته که خیلی کم شبیه به هم هستید ولی ته چهرتون مو نمیزنه
کلافه شدم:
_این حرفا رو میزنید که به چی برسید؟
_ازت بخوام با من بیای بریم آزمایش بدیم...نمیدونم یه حسی بهم میگه این همه سال اشتباه میکردم که از تو و مهتاب جدا شدم...مهرت به دلم نشسته انگار که یه تیکه از وجود خودمی
دو دل بودم
اگه میرفتم و ثابت میشد که دخترش نیستم همه این موضوع رو میفهمیدن و بیشتر آزارم میدادن...اما اگر دخترش بودم چی؟
ینی منم صاحب خانواده میشدم؟
_میدونم برات سخته الان بهم بگی..یکم فکر کن..لطفا
اینو گفت و رفت پایین
حالا من موندم و یه دنیا فکر و خیال .
نزدیک یکی دو ساعت اونجا وایسادم و به همه چیز فکر کردم...به خودم..زندگیم ..آیندم...
وقتی رفتم پایین که همه چراغا خاموش بود و فقط شبخواب های آبی رنگ توی پذیرایی به فضا نور میداد
خانزاده معمولا خیلی زود نمیخوابید
بهتر بود برم پیش اون تا باهاش حرف بزنم
شاید تونست کمکم کنه
چراغ اتاقش خاموش بود
و درش هم بسته ...اما رفتم جلو ...دلم گرفت
احساس بدی بهم دست داد...اینکه شوهرمو با یه نفر دیگه تقسیم میکنم
و الان یه نفر دیگه صاحب آغوششه
دلگیر و بی توجه به صدای آه و ناله هاشون رفتم سمت اتاق خودم
۱۵.۶k
۰۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.