دبیرستان بانگو (؛ فصل2پارت2
از زبان چونیا:
هنوز حرفم با موی _سان (بابای چویا) تموم نشده بود که زنگ خورد.
زینگ... زینگ...
موریس: عه... انگار زنگ خورد ولی برای بار اخر میگم خانم ناکاهارا به هیچ وجه به چویا در مورد خودتو و برادرت یا حتی گذشتش نمی گی فهمیدی؟
چونیا:....
موریس: اگر بفهمم حرفی به چویا زدی دیگ چویا رو نمی بینی... حالا فهمیدی؟ 🤨
چونیا: ب... بل... بله...
موریس: خوبه دیگ پس من رفتم. 😊
[ از زبان چونیا ]
بعد از رفتن موریس امید وار بودم حالا که زنگ تفریحه مقداری با چویا خوش بگذرونم راستش خیلی وقته پولامو جمع کردم که باهم دیگ بستنی بخوریم... به عنوان دختری که توی خرابه ها زندگی می کنه پس انداز خوبی دارم... 😁
ولی... ولی... اخه چرا منو یادش نیست؟!
چرا؟! .... یعنی ممکنه یه برادر خواهرشو یادش بره؟!... اونم بعد از اون سختی هایی که کشیدیم؟
توی فکر بودم که دیدم دازایه و دازای و چویا ازکلاس در اومدن... با خوشحالی رفتم سمتشون و یهو.... خورد توی شادیم😕
الیس عین چسب چسبیده بود به چویا و ولش نمی کرد. همون موقع از دهنم در رفت و گفتم: چویا میای توراه برگشت به خونه با هم بستنی بخوریم؟
چویا: آره... چرا که نه 😊
همون موقع الیس داد زد: هورااااا بستنی🥹
بعد خشکم زد...
[ ذهن چونیا ]
واقعن قراره الیس هم بیاد اگر بیاد.... من که پول ندارم😣 چجوری می خوام به چویا نزدیک شم... 😫 چرا جلوی اون گفتم😔
با صدای چویا به خودم اومدم:
چویا: چونیا_سان خوبی؟!
چونیا: آره خوبم بچه ها کجان؟
چویا: رفتن تو تا نهار بخورن بیا بریم (؛
چونیا: باش بریم.
داشتم نزدیک به چویا باهاش راه می رفتم که یهو الیس داد زد و گفت:
الیس: از داداشم فاصله بگیر داهاتی
خشکم زد و فاصله گرفتم.چویا هم کپ کرده بود و سرشو پایین انداخته بود و با فاصله زیاد رسیدیم کلاس پیش بچه ها....
اینم از این پارت😊
بجه ها انگاری فالورا روح شدن🥹
حمایت کنید دیگ واس پارت بعد😣🧡
خدافس... 🥹🧡
هنوز حرفم با موی _سان (بابای چویا) تموم نشده بود که زنگ خورد.
زینگ... زینگ...
موریس: عه... انگار زنگ خورد ولی برای بار اخر میگم خانم ناکاهارا به هیچ وجه به چویا در مورد خودتو و برادرت یا حتی گذشتش نمی گی فهمیدی؟
چونیا:....
موریس: اگر بفهمم حرفی به چویا زدی دیگ چویا رو نمی بینی... حالا فهمیدی؟ 🤨
چونیا: ب... بل... بله...
موریس: خوبه دیگ پس من رفتم. 😊
[ از زبان چونیا ]
بعد از رفتن موریس امید وار بودم حالا که زنگ تفریحه مقداری با چویا خوش بگذرونم راستش خیلی وقته پولامو جمع کردم که باهم دیگ بستنی بخوریم... به عنوان دختری که توی خرابه ها زندگی می کنه پس انداز خوبی دارم... 😁
ولی... ولی... اخه چرا منو یادش نیست؟!
چرا؟! .... یعنی ممکنه یه برادر خواهرشو یادش بره؟!... اونم بعد از اون سختی هایی که کشیدیم؟
توی فکر بودم که دیدم دازایه و دازای و چویا ازکلاس در اومدن... با خوشحالی رفتم سمتشون و یهو.... خورد توی شادیم😕
الیس عین چسب چسبیده بود به چویا و ولش نمی کرد. همون موقع از دهنم در رفت و گفتم: چویا میای توراه برگشت به خونه با هم بستنی بخوریم؟
چویا: آره... چرا که نه 😊
همون موقع الیس داد زد: هورااااا بستنی🥹
بعد خشکم زد...
[ ذهن چونیا ]
واقعن قراره الیس هم بیاد اگر بیاد.... من که پول ندارم😣 چجوری می خوام به چویا نزدیک شم... 😫 چرا جلوی اون گفتم😔
با صدای چویا به خودم اومدم:
چویا: چونیا_سان خوبی؟!
چونیا: آره خوبم بچه ها کجان؟
چویا: رفتن تو تا نهار بخورن بیا بریم (؛
چونیا: باش بریم.
داشتم نزدیک به چویا باهاش راه می رفتم که یهو الیس داد زد و گفت:
الیس: از داداشم فاصله بگیر داهاتی
خشکم زد و فاصله گرفتم.چویا هم کپ کرده بود و سرشو پایین انداخته بود و با فاصله زیاد رسیدیم کلاس پیش بچه ها....
اینم از این پارت😊
بجه ها انگاری فالورا روح شدن🥹
حمایت کنید دیگ واس پارت بعد😣🧡
خدافس... 🥹🧡
۲.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.