✞رمان انتقام✞ پارت 36
•انتقام•
پارت سی و شیشم
ارسلان: وقتی رسیدیم دیانا کامل خوابش برده بود
ی دستمو گزاشتم پشت کمرش ی دستمم گزاشتم
زیر زانوش و از ماشین اوردمش بیرون بردمش داخل خونه خودم
و رفتم داخل اتاق و گزاشتمش رو تخت
حوصله نداشتم لباسامو عوض کنم همینجوری بغلش ولو شدم ک دستشو دور کمرم حلقه کرد و منم تو بغل خودم جا دادمش ک کم کم خوابم برد...
____
•صبح•
مهراب: به نظرتون بهشون زنگ بزنم ببینم کجان؟
رضا: شاید خواب باشن...
اتوسا: یعنی رفتن خونه دیانا؟
امیر: تا وقتی ک ارسلان هست چرا باید برن خونه دیانا؟
پانیذ: بابا بزارین ی کوچولو خوش باشن مثلا دو ساله ک داریم سعی میکنیم کنار هم ببینیمشون حالا ک بهم رسیدن شما هی فاصله بندازین بینشون
مهدیس: راست میگه دیگه بزارین یکم تنها باشن...
مهراب: آخه اونا جنبه تنهایی ندارن...
اتوسا: عه مهراب خفه شو دیگ...
____
دیانا: با بر خورد ی چیزی با بینیم بیدار شدم
چشامو باز کردم ک دیدم موهای ارسلان تو صورتمه
کل اتفاقای دیشب مثل ی فیلم از جلو چشام رد شد
نمیدونستم خوشحال باشم یا از خجالت برم تو زمین محو بشم...
.زیر لب صدا زدم ارسلان بیدار شو...اردلاان
ارسلان: با صدای دیانا از خواب بیدار شدم
ولی خودمو زدم به خواب ک ببینم چیکار میکنه...
دیانا: اروم دستمو بردم لای موهاشو نوازش کردم
سرشو از رو سینم بلند کردم و گزاشتم رو بالشت
بعدش رفتم خودمو تو بغلش جا دادم
و سرمو کردم توی گردنش
بوی عطرش هر وقت نزدیکم بود دیوونه ام میکرد
رفتم ی بوسه گزاشتم رو گردنش
و اومدم بالاتر ی بوسه اومدم بزارم رو گونش ک
ی دفعه صورتشو برگردوند و لباش قفل لبام شد...
ارسلان: نمیدونستم دیانا از کی انقدر شیطون شده اصلا اون دختر خجالتی ک من میشناختم دیگه نبود هی داشت با بوسه هاش دیوونم میکرد ک صورتمو بر گردوندم ک لباشو قفل لبام کردم اونم بدون هیچ مخالفتی ادامه داد...
دیانا: داشتیم کم کم نفس کم میوردیم ولی من نمیخواستم ازش جدا شم چون میدونستم دیگه نمیتونم تو چشاش نگاه کنم ک دیگ نفس کم اوردیم و با همون حالت خماری ازش جدا شدم...
ارسلان: موهاشو زدم کنار گوشش و زل زدم تو چشاش...
از کی تا حالا تو مال من شدی؟
دیانا: ی لبخندی اومد روی لبم و گفتم...
از همون موقعی ک به جز چشمات دیگه کسیو نتونستم بیینم....
پارت سی و شیشم
ارسلان: وقتی رسیدیم دیانا کامل خوابش برده بود
ی دستمو گزاشتم پشت کمرش ی دستمم گزاشتم
زیر زانوش و از ماشین اوردمش بیرون بردمش داخل خونه خودم
و رفتم داخل اتاق و گزاشتمش رو تخت
حوصله نداشتم لباسامو عوض کنم همینجوری بغلش ولو شدم ک دستشو دور کمرم حلقه کرد و منم تو بغل خودم جا دادمش ک کم کم خوابم برد...
____
•صبح•
مهراب: به نظرتون بهشون زنگ بزنم ببینم کجان؟
رضا: شاید خواب باشن...
اتوسا: یعنی رفتن خونه دیانا؟
امیر: تا وقتی ک ارسلان هست چرا باید برن خونه دیانا؟
پانیذ: بابا بزارین ی کوچولو خوش باشن مثلا دو ساله ک داریم سعی میکنیم کنار هم ببینیمشون حالا ک بهم رسیدن شما هی فاصله بندازین بینشون
مهدیس: راست میگه دیگه بزارین یکم تنها باشن...
مهراب: آخه اونا جنبه تنهایی ندارن...
اتوسا: عه مهراب خفه شو دیگ...
____
دیانا: با بر خورد ی چیزی با بینیم بیدار شدم
چشامو باز کردم ک دیدم موهای ارسلان تو صورتمه
کل اتفاقای دیشب مثل ی فیلم از جلو چشام رد شد
نمیدونستم خوشحال باشم یا از خجالت برم تو زمین محو بشم...
.زیر لب صدا زدم ارسلان بیدار شو...اردلاان
ارسلان: با صدای دیانا از خواب بیدار شدم
ولی خودمو زدم به خواب ک ببینم چیکار میکنه...
دیانا: اروم دستمو بردم لای موهاشو نوازش کردم
سرشو از رو سینم بلند کردم و گزاشتم رو بالشت
بعدش رفتم خودمو تو بغلش جا دادم
و سرمو کردم توی گردنش
بوی عطرش هر وقت نزدیکم بود دیوونه ام میکرد
رفتم ی بوسه گزاشتم رو گردنش
و اومدم بالاتر ی بوسه اومدم بزارم رو گونش ک
ی دفعه صورتشو برگردوند و لباش قفل لبام شد...
ارسلان: نمیدونستم دیانا از کی انقدر شیطون شده اصلا اون دختر خجالتی ک من میشناختم دیگه نبود هی داشت با بوسه هاش دیوونم میکرد ک صورتمو بر گردوندم ک لباشو قفل لبام کردم اونم بدون هیچ مخالفتی ادامه داد...
دیانا: داشتیم کم کم نفس کم میوردیم ولی من نمیخواستم ازش جدا شم چون میدونستم دیگه نمیتونم تو چشاش نگاه کنم ک دیگ نفس کم اوردیم و با همون حالت خماری ازش جدا شدم...
ارسلان: موهاشو زدم کنار گوشش و زل زدم تو چشاش...
از کی تا حالا تو مال من شدی؟
دیانا: ی لبخندی اومد روی لبم و گفتم...
از همون موقعی ک به جز چشمات دیگه کسیو نتونستم بیینم....
۳۵.۹k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.