پارت سوم.
پارت سوم.
تهیونگ: بله مادر جان اومدم...... در دفترو بستم و رفتم پایین برای غذا....
تهیونگ: مامان امروز که رفته بودم بیمارستان یه دفترچه خاطرات پیدا کردم.... مال یکی از مریضا بود.... ولی هرچه گشتم صاحبشو پیدا نکردم.... صاحبش یه دختر هست...... راستش مامان وقتی دفترچه رو تا جاییکه خوندم فهمیدم خیلی شبیه به منه....... ارزو و افکارش کاملا شبیه به منه......
پسرم فک میکردم فقط تو هستی تو این دنیا که دیووانه هستی، خخخخخ.....
تهیونگ: مامانننننن.....
ببخشید پسرم... شوخی کردم...... حالا حتما این دختره بیچاره دنبال دفترش میگرده..... کاشکی میتونستیم پیداش کنیم....
تهیونگ: اره ای کاش پیداش میکردیم...... کاشکی میتونستم ببینمش......
تهیونگ: ینی اون فالی که صبح گرفتم چی میخواسته بگه.... ـ
چ چی؟ هههههه پسرم تو فال خودتو گرفتی؟ خخخخ.... تو که اعتقادی نداشتی....
تهیونگ: یاااااا........ خب مامان جان خییییلی خوشمزه بود... من دیگه برم کمی استراحت کنم.. ـ.
نوش جونت پسرم.... برو....
تهیونگ: خب بزار همشو همین امروز بخونم.......
: به نام خدا....... هروزی که میگذره و من بزرگتر میشم بیشتر میفهمم که شاید این ارزوهام یه رویای بیهوده و الکی باشه........ پدر مادرم میگن این رویا به زودی از ذهنت میره بیرون ولی من الان یازده سالمه..... از وقتی که نه سالم بوده این رویا رو داشتم، هنوزم این رویا از بین نرفته...... تنها امیدم اینکه ارزوم به حقیقت بپیونده...........
دفترچه خاطرات عزیزم، مرا ببخش.... خیلی وقته بهت سر نزدم.... من الان سیزده سالمه... امروز قراره بریم دریا.... خیلی خوشحالم.. خیلی خیبییلی..... امیدوارم معشوقه پریم رو پیدا کنم....... هنوز این رویا در ذهنم وجود داره........ دفترچه خاظرات عزیزم، ممکنه تا چندوقت بهت سر نزنم، چون باید به درسام برسم......
تهیونگ: این دفترچه تا سن ۱۹سالگی ادامه داره.......... ینی الان این دختر ۱۹سالشه.......... ینی فقط یک سال از من کوچکتره........
تا الان که نوزده سالشه هنوز این رویای قشنگ رو در ذهن داره..........
تهیونگ: وای فهمیدم، من از یه راه شاید بتونم صاحب این دفترچه قشنگ رو پیدا کنم...................
تهیونگ: بله مادر جان اومدم...... در دفترو بستم و رفتم پایین برای غذا....
تهیونگ: مامان امروز که رفته بودم بیمارستان یه دفترچه خاطرات پیدا کردم.... مال یکی از مریضا بود.... ولی هرچه گشتم صاحبشو پیدا نکردم.... صاحبش یه دختر هست...... راستش مامان وقتی دفترچه رو تا جاییکه خوندم فهمیدم خیلی شبیه به منه....... ارزو و افکارش کاملا شبیه به منه......
پسرم فک میکردم فقط تو هستی تو این دنیا که دیووانه هستی، خخخخخ.....
تهیونگ: مامانننننن.....
ببخشید پسرم... شوخی کردم...... حالا حتما این دختره بیچاره دنبال دفترش میگرده..... کاشکی میتونستیم پیداش کنیم....
تهیونگ: اره ای کاش پیداش میکردیم...... کاشکی میتونستم ببینمش......
تهیونگ: ینی اون فالی که صبح گرفتم چی میخواسته بگه.... ـ
چ چی؟ هههههه پسرم تو فال خودتو گرفتی؟ خخخخ.... تو که اعتقادی نداشتی....
تهیونگ: یاااااا........ خب مامان جان خییییلی خوشمزه بود... من دیگه برم کمی استراحت کنم.. ـ.
نوش جونت پسرم.... برو....
تهیونگ: خب بزار همشو همین امروز بخونم.......
: به نام خدا....... هروزی که میگذره و من بزرگتر میشم بیشتر میفهمم که شاید این ارزوهام یه رویای بیهوده و الکی باشه........ پدر مادرم میگن این رویا به زودی از ذهنت میره بیرون ولی من الان یازده سالمه..... از وقتی که نه سالم بوده این رویا رو داشتم، هنوزم این رویا از بین نرفته...... تنها امیدم اینکه ارزوم به حقیقت بپیونده...........
دفترچه خاطرات عزیزم، مرا ببخش.... خیلی وقته بهت سر نزدم.... من الان سیزده سالمه... امروز قراره بریم دریا.... خیلی خوشحالم.. خیلی خیبییلی..... امیدوارم معشوقه پریم رو پیدا کنم....... هنوز این رویا در ذهنم وجود داره........ دفترچه خاظرات عزیزم، ممکنه تا چندوقت بهت سر نزنم، چون باید به درسام برسم......
تهیونگ: این دفترچه تا سن ۱۹سالگی ادامه داره.......... ینی الان این دختر ۱۹سالشه.......... ینی فقط یک سال از من کوچکتره........
تا الان که نوزده سالشه هنوز این رویای قشنگ رو در ذهن داره..........
تهیونگ: وای فهمیدم، من از یه راه شاید بتونم صاحب این دفترچه قشنگ رو پیدا کنم...................
۲۷.۱k
۲۷ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.