صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت44
*زمان حال*
«از زبان راوی»
دقیقه ای میشد که سکوت فرمانروای بینشون شده بود تا اینکه مادر ـه دیمن بعداز در زدن داخل اومد ـو دوتا ماگ ـه قهوه به همراه موچی رو روی زمین گذاشت ـو گفت: بفرمایید چویا سان.
بعداز اتمام ـه حرفش از اتاق بیرون رفت، چویا دستشو دراز کرد ـو یدونه از موچی هارو برداشت.
بالا اورد ـو ازش یه گازی زد، خوراکی ـه مورد علاقش بود.
موچی رو پایین اورد ـو با اون یکی دستش هردو چشمشو ماساژ داد، چشماش میسوخت؛ این چیزا براش عادی بود ـو همشم به لطف ـه کم خوابی ـش بودن.
دستشو پایین اورد ـو چشماشو بست، تمام ـه مدتی که دیمن رو دیده بود سرش پایین بود ـو موهای بلندش باعث میشد صورتش دیده نشه.
دست ـه دیمن رو شونه های چویا نشست که باعث شد بلاخره سرشو بالا بیاره ـو به چشمای دیمن زل بزنه.
دیمن با لبخند ـه گرمش دستشو پایین اورد ـو رو دست ـه چویا گذاشت ـو در سکوت بهش خیره شد.
مشخص بود، از چهره ـش مشخص بود که تو دلش چی میگذره"منکه میدونم برات اتفاقی افتاده که انقد پکری، نگران نباش میتونی بهم اعتماد کنی.".
اره! همیشه همینطوری بود، دیمن همیشه با نگاهاش میتونست موضوعی رو به کسی بفهمونه.
پرده ی نازکی از اشک جلوی دید ـه چویا رو گرفت، روشو اونور کرد که اشکاش سرازیر شدن.
دیمن حرفی نزد ـو منتظر موند چویا حرفشو بزنه.
چویا دستشو بالا اورد ـو رو چشماش گذاشت ـو با صدای درمونده ای گفت: مامان ـو چیا خیلی وقته مردن!
با حرف ـه چویا انگار یه سطل ـه اب یخ ریختن رو سر ـه دیمن.
چشمای دیمن خیس شدن ولی تحمل کرد ـو اشک نریخت.
الان باید حال ـه چویا رو بهتر میکرد، به خودش لعنتی فرستاد که چرا زودتر متوجه ی این قضیه نشده بود.
اروم از جاش بلند شد ـو به بیرون از پنجره زل زد.
دستشو بالا اورد چشم ـه نمناک ـشو خشک کرد ـو نفس ـه عمیقی کشید.
روز زانوهاش جوری که انگار تقریبا نشسته خم شد ـو دستشو سمت ـه صورت ـه چویا برد.
با دستش یه طرف ـه صورت ـه چویا رو قاب گرفت ـو سرشو سمت ـه خودش برگردوند.
لبخند ـه تلخی زد ـو با انگشت ـه شصت ـش اشکشو پاک کرد ـو دوباره لبخندش محو شد.
کمتر از ده ثانیه نشده بود که چویا چشماشو به طرف ـه دیگه ای چرخوند تا با دیمن هم تو هم چشمی نشن.
چویا با تردید یکی از دستاشو بالا اورد ـو رو دست ـه دیمن که یه طرف ـه صورتش قاب شده بود گذاشت ـو به زمین زل زد.
بی خوابی ـش باعث شده بود سردردش بیشتر شه ـو حتی گاهی موقع ها توهم میزد.
نیاز به خواب داشت، ولی افکارش مانع به خواب رفتنش میشدن.
پلکاش کمی با فاصله از هم بودن جوری که انگار داشتن سنگین میشدن.
دیمن اروم سر ـه چویا ـرو، رو سینه ـش گذاشت ـو اون یکی دستشو روی سرش گذاشت ـو گفت: متاسفم که.. زودتر پیدات نکردم ـو متوجه ی این موضوع نشدم.
با اون یکی دستش، نوازش وارانه روی کمرش کشید، کاری که مادر ـه چویا انجام میداد تا چویا اروم بشه.
دیمن با اخم ـو صدای گرفته ای گفت: اگه زودتر میومدم خونتون، شاید میتونستم کمک کنم.
یه دقیقه ای نشده بود که دیمن متوجه ی نفسای اروم ـو منظم ـه چویا شد.
بعداز مدتها به خواب رفته بود، شاید خواب میتونست سنگینی ـه سرشو کم کنه ـو اونو از افکار ـه نامیزون ـو تموم نشدنی ـش رها کنه.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت44
*زمان حال*
«از زبان راوی»
دقیقه ای میشد که سکوت فرمانروای بینشون شده بود تا اینکه مادر ـه دیمن بعداز در زدن داخل اومد ـو دوتا ماگ ـه قهوه به همراه موچی رو روی زمین گذاشت ـو گفت: بفرمایید چویا سان.
بعداز اتمام ـه حرفش از اتاق بیرون رفت، چویا دستشو دراز کرد ـو یدونه از موچی هارو برداشت.
بالا اورد ـو ازش یه گازی زد، خوراکی ـه مورد علاقش بود.
موچی رو پایین اورد ـو با اون یکی دستش هردو چشمشو ماساژ داد، چشماش میسوخت؛ این چیزا براش عادی بود ـو همشم به لطف ـه کم خوابی ـش بودن.
دستشو پایین اورد ـو چشماشو بست، تمام ـه مدتی که دیمن رو دیده بود سرش پایین بود ـو موهای بلندش باعث میشد صورتش دیده نشه.
دست ـه دیمن رو شونه های چویا نشست که باعث شد بلاخره سرشو بالا بیاره ـو به چشمای دیمن زل بزنه.
دیمن با لبخند ـه گرمش دستشو پایین اورد ـو رو دست ـه چویا گذاشت ـو در سکوت بهش خیره شد.
مشخص بود، از چهره ـش مشخص بود که تو دلش چی میگذره"منکه میدونم برات اتفاقی افتاده که انقد پکری، نگران نباش میتونی بهم اعتماد کنی.".
اره! همیشه همینطوری بود، دیمن همیشه با نگاهاش میتونست موضوعی رو به کسی بفهمونه.
پرده ی نازکی از اشک جلوی دید ـه چویا رو گرفت، روشو اونور کرد که اشکاش سرازیر شدن.
دیمن حرفی نزد ـو منتظر موند چویا حرفشو بزنه.
چویا دستشو بالا اورد ـو رو چشماش گذاشت ـو با صدای درمونده ای گفت: مامان ـو چیا خیلی وقته مردن!
با حرف ـه چویا انگار یه سطل ـه اب یخ ریختن رو سر ـه دیمن.
چشمای دیمن خیس شدن ولی تحمل کرد ـو اشک نریخت.
الان باید حال ـه چویا رو بهتر میکرد، به خودش لعنتی فرستاد که چرا زودتر متوجه ی این قضیه نشده بود.
اروم از جاش بلند شد ـو به بیرون از پنجره زل زد.
دستشو بالا اورد چشم ـه نمناک ـشو خشک کرد ـو نفس ـه عمیقی کشید.
روز زانوهاش جوری که انگار تقریبا نشسته خم شد ـو دستشو سمت ـه صورت ـه چویا برد.
با دستش یه طرف ـه صورت ـه چویا رو قاب گرفت ـو سرشو سمت ـه خودش برگردوند.
لبخند ـه تلخی زد ـو با انگشت ـه شصت ـش اشکشو پاک کرد ـو دوباره لبخندش محو شد.
کمتر از ده ثانیه نشده بود که چویا چشماشو به طرف ـه دیگه ای چرخوند تا با دیمن هم تو هم چشمی نشن.
چویا با تردید یکی از دستاشو بالا اورد ـو رو دست ـه دیمن که یه طرف ـه صورتش قاب شده بود گذاشت ـو به زمین زل زد.
بی خوابی ـش باعث شده بود سردردش بیشتر شه ـو حتی گاهی موقع ها توهم میزد.
نیاز به خواب داشت، ولی افکارش مانع به خواب رفتنش میشدن.
پلکاش کمی با فاصله از هم بودن جوری که انگار داشتن سنگین میشدن.
دیمن اروم سر ـه چویا ـرو، رو سینه ـش گذاشت ـو اون یکی دستشو روی سرش گذاشت ـو گفت: متاسفم که.. زودتر پیدات نکردم ـو متوجه ی این موضوع نشدم.
با اون یکی دستش، نوازش وارانه روی کمرش کشید، کاری که مادر ـه چویا انجام میداد تا چویا اروم بشه.
دیمن با اخم ـو صدای گرفته ای گفت: اگه زودتر میومدم خونتون، شاید میتونستم کمک کنم.
یه دقیقه ای نشده بود که دیمن متوجه ی نفسای اروم ـو منظم ـه چویا شد.
بعداز مدتها به خواب رفته بود، شاید خواب میتونست سنگینی ـه سرشو کم کنه ـو اونو از افکار ـه نامیزون ـو تموم نشدنی ـش رها کنه.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۱.۵k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.