پارت ششم
چویا از این کار دازای لبو شده بود.
دازای میخواست کارشو شروع کنه ولی وقتی فهمید چویا شدیداً ترسیده تصمیم گرفت عقب نشینی کنه.
دازای: متاسفم چویا! ببخشید ترسوندمت.
دازای دستشو میزاره رو گردن چویا، جایی که محکم گاز گرفته بود و داشت با یه چهره غمگین به چویا نگاه میکرد.
چویا که متوجه شد دازای خیلی ناراحته گفت: اشکالی ندارد(با خجالت و ترس)
دازای محکم چویا رو بغل میکنه.
چویا:(سرخ شدن)
دازای: خوشحالم که حالت خوبه. خیلی نگران بودم.
چویا: گومن.(دازای رو بغل میکنه)
در همین حین یکی از خدمتکارا (یامی) دنبال چویا و دازای میگرده و مدام صداشون میزنه.
دازای: بهتره برگردیم. یامی داره دنبالمون میگرده.
چویا با سر تایید میکنه. دازای و چویا از کوچه بیرون رفتن.
یامی: دازای-ساما. چویا-ساما. آقا میخوان شما رو ببینن.
دازای: باشه الان میایم.
_در قصر پادشاه قرمز
(اسم پدر دازای جانِروارد «جان»)
جان: سلام چویا-جان. به قلمرو خوش اومدی.
آکیو هم کنار جان نشسته بود.
چویا: خیلی ازتون ممنونم عمو جان.
جان: دازای میشه تو اتاقم باهات صحبت کنم.
دازای: های پدر (چشم)
_در اتاق جان
جان: دازای باید یه چیزی بهت بگم.
دازای: چی شده پدر؟
جان: دازای، ماه آبی چشمش شدیداً دنبال چویاست.
دازای:(با تعجب) ولی آخه چرا؟
جان: راستش یه اتفاقی تو گذشته افتاده که باید بهت بگم.
...
_________________________________________
میگم دوستان اگه از فن فیکم خوشتون نمیاد بگید تا ادامه ندم و حذفش کنم.🥲🥲🥲
آخه کسی نظر نمیده .
برای گذاشتن پارت بعد این پارت باید حداقل ۶ تا لایک بگیره.
هرچی تعداد لایک ها بیشتر باشه زودتر میزارم قسمت بعد رو.
دازای میخواست کارشو شروع کنه ولی وقتی فهمید چویا شدیداً ترسیده تصمیم گرفت عقب نشینی کنه.
دازای: متاسفم چویا! ببخشید ترسوندمت.
دازای دستشو میزاره رو گردن چویا، جایی که محکم گاز گرفته بود و داشت با یه چهره غمگین به چویا نگاه میکرد.
چویا که متوجه شد دازای خیلی ناراحته گفت: اشکالی ندارد(با خجالت و ترس)
دازای محکم چویا رو بغل میکنه.
چویا:(سرخ شدن)
دازای: خوشحالم که حالت خوبه. خیلی نگران بودم.
چویا: گومن.(دازای رو بغل میکنه)
در همین حین یکی از خدمتکارا (یامی) دنبال چویا و دازای میگرده و مدام صداشون میزنه.
دازای: بهتره برگردیم. یامی داره دنبالمون میگرده.
چویا با سر تایید میکنه. دازای و چویا از کوچه بیرون رفتن.
یامی: دازای-ساما. چویا-ساما. آقا میخوان شما رو ببینن.
دازای: باشه الان میایم.
_در قصر پادشاه قرمز
(اسم پدر دازای جانِروارد «جان»)
جان: سلام چویا-جان. به قلمرو خوش اومدی.
آکیو هم کنار جان نشسته بود.
چویا: خیلی ازتون ممنونم عمو جان.
جان: دازای میشه تو اتاقم باهات صحبت کنم.
دازای: های پدر (چشم)
_در اتاق جان
جان: دازای باید یه چیزی بهت بگم.
دازای: چی شده پدر؟
جان: دازای، ماه آبی چشمش شدیداً دنبال چویاست.
دازای:(با تعجب) ولی آخه چرا؟
جان: راستش یه اتفاقی تو گذشته افتاده که باید بهت بگم.
...
_________________________________________
میگم دوستان اگه از فن فیکم خوشتون نمیاد بگید تا ادامه ندم و حذفش کنم.🥲🥲🥲
آخه کسی نظر نمیده .
برای گذاشتن پارت بعد این پارت باید حداقل ۶ تا لایک بگیره.
هرچی تعداد لایک ها بیشتر باشه زودتر میزارم قسمت بعد رو.
۸.۶k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.