قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۱۸
*دامیان*
دیگر طاقتم تمام شد:«لیسا این آخر بارت باشه که اینطوری حرف میزنی!!!» رو به من گفت:«تو دیگه چرا اینطوری میگی؟ خودت که دیدی این چطور آدمیه!!!» اخم غلیظی کردم و به سمتش قدم برداشتم:«آنیا اگه بخواد برام توضیح میده که جریان عکس ها چیه... و هیچ کدومش به تو ربطی نداره لیسا...اگه دفعه دیگه ببینم اینطوری دربارش حرف میزنی، دیگه اینطوری آروم باهات حرف نمیزنم... بهتره قبل از اینکه چیزی بگم که ازش پشیمونشم شرت رو کم کنی!» لیسا دستانش را مشت کرد:«یه روزی میفهمی که این دختره چه کثافتیه!» سپس با قدم های محکم دور شد. صد بار به خودم یادآوری کردم لیسا یه دختره و باید خودمو کنترل کنم... ولی... ولی شاید من نمیتوانستم با او درگیر شدم، ولی آنیا میتوانست. پس چرا هیچ کاری نمیکرد؟ برگشتم و به آنیا نگاه کردم... گوشه ی حیاط خلوت، روی تخته سنگی که من نشسته بودم، نشسته بود و صورتش درون دست هایش بود. ناگهان تمام آن اتفاقات را فراموش کردم. در آن لحظه طاقت دیدن گریه اش را نداشتم... رفتم و رو به رویش زانو زدم...«آنیا؟! حالت خوبه؟» فقط سرش را تکان داد.
پارت ۱۸
*دامیان*
دیگر طاقتم تمام شد:«لیسا این آخر بارت باشه که اینطوری حرف میزنی!!!» رو به من گفت:«تو دیگه چرا اینطوری میگی؟ خودت که دیدی این چطور آدمیه!!!» اخم غلیظی کردم و به سمتش قدم برداشتم:«آنیا اگه بخواد برام توضیح میده که جریان عکس ها چیه... و هیچ کدومش به تو ربطی نداره لیسا...اگه دفعه دیگه ببینم اینطوری دربارش حرف میزنی، دیگه اینطوری آروم باهات حرف نمیزنم... بهتره قبل از اینکه چیزی بگم که ازش پشیمونشم شرت رو کم کنی!» لیسا دستانش را مشت کرد:«یه روزی میفهمی که این دختره چه کثافتیه!» سپس با قدم های محکم دور شد. صد بار به خودم یادآوری کردم لیسا یه دختره و باید خودمو کنترل کنم... ولی... ولی شاید من نمیتوانستم با او درگیر شدم، ولی آنیا میتوانست. پس چرا هیچ کاری نمیکرد؟ برگشتم و به آنیا نگاه کردم... گوشه ی حیاط خلوت، روی تخته سنگی که من نشسته بودم، نشسته بود و صورتش درون دست هایش بود. ناگهان تمام آن اتفاقات را فراموش کردم. در آن لحظه طاقت دیدن گریه اش را نداشتم... رفتم و رو به رویش زانو زدم...«آنیا؟! حالت خوبه؟» فقط سرش را تکان داد.
۱.۸k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.