نام فیک: پشیمانی پارت 29
بعد از کلی اسرار شب رفتیم خونه ی نامجون، رسیدیم خونه ی گشنگی بود تم آبی و سفید داشت و کلی تابلوی هنری اونجا آویزون بود. راهنماییمون کرد تا اتاق مهمان، دیدم بچها بغل نامجون خوابیده بودن و گذاشتمشون رو تخت و ب جیمین گفتم بمونه چون میخواستم تنهایی با نامجون حرف بزنم. رفتم نشستم روی مبل و نامجون گفت: قهوه میخوری؟ به نشونه تایید سرمو تکون دادم. حرف های زیادی داشتیم و معلوم بود خیلی مشتاقه حرف بزنیم. قهوه ها رو آورد و نشست (ا. ت _ نامجون +)
_خب.. من باید راجب ی موضوع مهم حرف بزنم.
+ گوش میدم (با لبخند)
_بعد از اون روز که تو رو با لینا دیدم.. رفتم خونه ی مامانم اگه یادت باشه اونموقع کشور نبودن، و فرداش رفتم دفتر وکالت یکی از دوستام، و.. وقتی بر.. گشتم ناهار بخورم... حالت تهوع بهم دست داد... و رفتم تست حاملگی خریدم و.. فهمیدم... باردارم.
نامجون کم کم لبخند روی صورتش محو شد.
+ چ... چی، چرا.. زو.. دتر.. نگفت.. ی؟
_نمیتونستم بگم چون تو با لینا بودی (با بغض)
+ولی تو باید میگفتی اونموقع طلاق نمیگرفتم (با صدای نسبتا بلند)
_تو دیگه علاقه ای به من نداشتی چرا باید میگفتم
نامجون دستشو تو موهاش کرد و چنگ میزد نمیدونست چجوری این موضوع رو درک کنه.
+ای کاش هیچوقت چنین کاری نمیکردم همش تقصیر منه که تو و بچها ازم دور شدین و رفتین (با گریه)
_گریه نکن دیگه گذشته (با بغض)
ا. ت نامجون رو توی آغوشش فشرد و هر دو با هم گریه کردن که ا. ت گفت:دیگه گریه نکنیم (با لبخند)
+آره، واقعا سوجین و سئوجون بچهای منن؟ از شدت خوشحالی نمیتونم باور کنم(با بغض)
_باید باور کنی نامجون میخوای بری بغلشون کنی؟
+آره
رفتن تو اتاقی که بچها بودن بیدار شده بود و میخندیدن نامجون داشت بهشون نگاه میکرد و ناخوداگاه میخندید و چال گونه ی قشنگش نمایان شد.
_ خیلی به تو شبیهن (با لبخند)
+ آره زیاد شبیه تو نیستن ( با خنده)
بعد از چند دقیقه
+ام... ا. ت.. میخوای چیکار کنی؟ برگردی فرانسه و بچها ها رو ببری؟
_ ام خب.......
لطفا حمایت کنید 🥺💜🌒✨
#بی_تی_اس #نامجون #فیک #سناریو
_خب.. من باید راجب ی موضوع مهم حرف بزنم.
+ گوش میدم (با لبخند)
_بعد از اون روز که تو رو با لینا دیدم.. رفتم خونه ی مامانم اگه یادت باشه اونموقع کشور نبودن، و فرداش رفتم دفتر وکالت یکی از دوستام، و.. وقتی بر.. گشتم ناهار بخورم... حالت تهوع بهم دست داد... و رفتم تست حاملگی خریدم و.. فهمیدم... باردارم.
نامجون کم کم لبخند روی صورتش محو شد.
+ چ... چی، چرا.. زو.. دتر.. نگفت.. ی؟
_نمیتونستم بگم چون تو با لینا بودی (با بغض)
+ولی تو باید میگفتی اونموقع طلاق نمیگرفتم (با صدای نسبتا بلند)
_تو دیگه علاقه ای به من نداشتی چرا باید میگفتم
نامجون دستشو تو موهاش کرد و چنگ میزد نمیدونست چجوری این موضوع رو درک کنه.
+ای کاش هیچوقت چنین کاری نمیکردم همش تقصیر منه که تو و بچها ازم دور شدین و رفتین (با گریه)
_گریه نکن دیگه گذشته (با بغض)
ا. ت نامجون رو توی آغوشش فشرد و هر دو با هم گریه کردن که ا. ت گفت:دیگه گریه نکنیم (با لبخند)
+آره، واقعا سوجین و سئوجون بچهای منن؟ از شدت خوشحالی نمیتونم باور کنم(با بغض)
_باید باور کنی نامجون میخوای بری بغلشون کنی؟
+آره
رفتن تو اتاقی که بچها بودن بیدار شده بود و میخندیدن نامجون داشت بهشون نگاه میکرد و ناخوداگاه میخندید و چال گونه ی قشنگش نمایان شد.
_ خیلی به تو شبیهن (با لبخند)
+ آره زیاد شبیه تو نیستن ( با خنده)
بعد از چند دقیقه
+ام... ا. ت.. میخوای چیکار کنی؟ برگردی فرانسه و بچها ها رو ببری؟
_ ام خب.......
لطفا حمایت کنید 🥺💜🌒✨
#بی_تی_اس #نامجون #فیک #سناریو
۸.۹k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.