p 22 🩸
بعد از حرف پدرم رفتم پیش جسیکا که بیرون بود .....
جونگ کوک : جسی پدرم گفت که باید بریم شرکت
جسیکا : باشه پس بریم ....
جونگ کوک : ماشینمو بیارید ...
بادیگارد : چشم رییس ....
ماشینمو آوردن سوارش شدم و اول به سمت شرکتی که پدرم گفت رفتیم ....
توی راه فقط سکوت بود ....
ویو لیا :
اصله ام واقعا سر رقته بود برای همین با پای ترک خوردم بلند شدم یه عصای داشتم که با اون راحت تر میتونستم راه برم ... عصا مو برداشتم و رفتم پایین .....
من یه بازارچه کوچیک از تابلو سازی هم داشتم واسه همین میخاستم به اون سر بزنم رفتم سمت آسانسور ...
از در ورودیم رفتم بیرون .... زیاد آسیب جدی ندیده بود فقط آروم آروم و لنگ لنگ زنان راه میرفتم .....
به بازارچه رسیدم ......
وای خانوم پارک بلا به دور چی شده چرا عصا دستتونه ....
لیا : داستانش طولانیه .....
کارمند : چشمتون زدن .....
لیا : ( خندیدن )
کارمند : راست میگم اخه ..... نخندید ....
لیا : از دست تو ( در حال خندیدن ) ..... خو به کجا رسیدی ؟....
کارمند : امروز چند تا سفارش داریم اونها رو پیک میکنم ....
لیا : ها خو .....
ویو جونگ کوک : بعد نیم ساعت رسیدیم به شرکتی که بابام گفت .....
جونگ کوک : خو رسیدیم .....
جسیکا : خو بریم ببینیم این خانوم پارک کیه ......؟
جونگ کوک : بریم ......
از ماشین پیاده شدم و به سمت در ورودی رفتیم .....
جونگ کوک : سلام ...
نگهبان : سلام چطور میتونم کمکتون کنم ....
جونگ کوک : ما با خانوم پارک رییس شرکت کار داریم .....
نگهبان : ایشون چند دقیقه بر میگردن ..... شما بیاید داخل بنشینید ....
جونگ کوک : نه ممنونم ما میریم بعدا میاریم .....
رفتم بیرون یه مغازه رو به رو بود رفتم داخل .....
وسایل خریدم و ومدم بیرون رفتم کنار جسیکا ....
جونگ کوک : بگیر میدونم صبحانه نخوردی .....
جسیکا : ممنونم .....
وسیله ها رو برداش
جسیکا : بریم یکم بگردیم .....
جونگ کوک : بریم .....
همنجوری داشتیم میگشتیم که جونگ کوک وایساد ......
جسیکا : چرا وایسادی .....
جونگ کوک : من الان میام .....
جسیکا : خیل خوب .....
......
ویو لیا :
داشتم به تابلو ها نگاه میکردم ....
که با صدای یکی برگشتم .....
جونگ کوک : جسی پدرم گفت که باید بریم شرکت
جسیکا : باشه پس بریم ....
جونگ کوک : ماشینمو بیارید ...
بادیگارد : چشم رییس ....
ماشینمو آوردن سوارش شدم و اول به سمت شرکتی که پدرم گفت رفتیم ....
توی راه فقط سکوت بود ....
ویو لیا :
اصله ام واقعا سر رقته بود برای همین با پای ترک خوردم بلند شدم یه عصای داشتم که با اون راحت تر میتونستم راه برم ... عصا مو برداشتم و رفتم پایین .....
من یه بازارچه کوچیک از تابلو سازی هم داشتم واسه همین میخاستم به اون سر بزنم رفتم سمت آسانسور ...
از در ورودیم رفتم بیرون .... زیاد آسیب جدی ندیده بود فقط آروم آروم و لنگ لنگ زنان راه میرفتم .....
به بازارچه رسیدم ......
وای خانوم پارک بلا به دور چی شده چرا عصا دستتونه ....
لیا : داستانش طولانیه .....
کارمند : چشمتون زدن .....
لیا : ( خندیدن )
کارمند : راست میگم اخه ..... نخندید ....
لیا : از دست تو ( در حال خندیدن ) ..... خو به کجا رسیدی ؟....
کارمند : امروز چند تا سفارش داریم اونها رو پیک میکنم ....
لیا : ها خو .....
ویو جونگ کوک : بعد نیم ساعت رسیدیم به شرکتی که بابام گفت .....
جونگ کوک : خو رسیدیم .....
جسیکا : خو بریم ببینیم این خانوم پارک کیه ......؟
جونگ کوک : بریم ......
از ماشین پیاده شدم و به سمت در ورودی رفتیم .....
جونگ کوک : سلام ...
نگهبان : سلام چطور میتونم کمکتون کنم ....
جونگ کوک : ما با خانوم پارک رییس شرکت کار داریم .....
نگهبان : ایشون چند دقیقه بر میگردن ..... شما بیاید داخل بنشینید ....
جونگ کوک : نه ممنونم ما میریم بعدا میاریم .....
رفتم بیرون یه مغازه رو به رو بود رفتم داخل .....
وسایل خریدم و ومدم بیرون رفتم کنار جسیکا ....
جونگ کوک : بگیر میدونم صبحانه نخوردی .....
جسیکا : ممنونم .....
وسیله ها رو برداش
جسیکا : بریم یکم بگردیم .....
جونگ کوک : بریم .....
همنجوری داشتیم میگشتیم که جونگ کوک وایساد ......
جسیکا : چرا وایسادی .....
جونگ کوک : من الان میام .....
جسیکا : خیل خوب .....
......
ویو لیا :
داشتم به تابلو ها نگاه میکردم ....
که با صدای یکی برگشتم .....
۵.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.