فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۷۷
…:اصلا خیالت راحت نباشه!...قرار نیست خیلی راحت توی قبر بخوابونمت!... آخه زنده ات که به درد کسی نخورد...حداقل مرده ات یه خیری واسه ی حیوون های توی جنگل داشته باشه!...
با گرفتن شماره ی یورا بالاخره چشم از اون جسد برداشت.
بعد از چندتا بوق جواب داد و صدای شاد و شنگول دختر خالش حسابی انرژی های منفی رو از تنش بیرون کرد!...
یورا: به به!... آقا الکس!...پارسال دوست امسال آشنا...چیشد خبری از ما گرفتی؟
الکس: خوشمزه بازی رو بزار برای بعد یورا!...الان باید روی ماموریت جدید تمرکز کنیم.
صدای یورا از حالت شاد به حالت بی حوصله و بغ کرده در اومد که گفت:
یورا: باز چیشده؟...ایندفعه خواهرت چه خوابی برامون دیده؟!
الکس: اینبار خواهر من خوابی برای کسی ندیده...در اصل آقای کیم هست که این مأموریت بزرگ و محرمانه رو داده بهمون!...
یورا: منظورت نمیفهمم.
بدون هیچ مقدمه چینی و کاملاً بی پرده گفت:
الکس: یونا مرده!...
میتونست گشاد شدن چشمای یورا رو از پشت خط حس کنه...
یورا: الکس!...داری شوخی میکنی؟...ی...یونا مرده؟!...واقعاً؟!...
الکس: اره واقعا مرده!
یورا: چطوری مرده آخه؟!
الکس: هیچی دیگه!...کاملا زارت!...خودشو از سخره پرت کرد پایین و بعد بینگو!...مرد.
یورا: انگار نه انگار اتفاقی افتاده...پسر جان چرا انقدر خونسردی؟!
الکس: داستان داره تو فقط بیا!...قول میدم همه چیزو مو به مو تعریف کنم واست!...
یورا: خیلی خب باشه!...الان آماده میشم.
و بعد گوشی رو بدون خداحافظی کردن...
…
دستش روی دهنش بود و چشاش چهارتا!
یورا: واقعاً باور نمیکنم!...
الکس دستش رو توی جیب شلوار مشکیش برد و بی رمق و خونسرد لب زد:
الکس: خب به هرحال مرگ امری طبیعیِ!...هر انسانی یه موقعی میمیره!...
یورا: الکس یهو دیدی زدم دهنت رو پایین آوردم!...انقدر واسه ی من فلسفی حرف نزن که حوصله ندارم!...
دست به کمر شد و ادامه داد:
یورا: خب الان باید چیکار کنیم؟...تهیونگ چرا به تو ماموریت داده؟...بعدش میریم خونه کی؟...ا.ت کجاست؟...اصن میون،میشا یا خاله می مارو خونه راه میدن یا نه؟!...کلی سوال دارم که باید....
یهو الکس حرفش رو قطع کرد و گفت:
الکس: دختر یواش!...بزار همه چیزو بهت میگم...صبر کن فقط!...
یورا: خب بگو!
الکس: اول که جسد یونا رو نیست میکنیم!...دوم هم تهیونگ این ماموریت رو به من داده چون من اون زمان خواهرش رو دوست داشتم و این هم برام مجازات حساب میشه و هم پاداش!...بعدش یه راست میریم عمارت کیم!...ا.ت هم خونه ی تهیونگ ایناست...در ضمن میون، میشا و خاله می تا یه مدت عمرا مارو خونه راه بدن باید بریم هتل یا توی یکی از ویلا ها بمونیم.
یورا سری به عنوان فهمیدن تکون داد و گفت:
یورا: خب کی شروع میکنیم؟
الکس: همین الان!
کف هردو دست رو به هم زد و گفت:
یورا: به به!...خب شروع کنیم!...
…
نمیخواید یکم کامنت بزارید؟!🥲
با گرفتن شماره ی یورا بالاخره چشم از اون جسد برداشت.
بعد از چندتا بوق جواب داد و صدای شاد و شنگول دختر خالش حسابی انرژی های منفی رو از تنش بیرون کرد!...
یورا: به به!... آقا الکس!...پارسال دوست امسال آشنا...چیشد خبری از ما گرفتی؟
الکس: خوشمزه بازی رو بزار برای بعد یورا!...الان باید روی ماموریت جدید تمرکز کنیم.
صدای یورا از حالت شاد به حالت بی حوصله و بغ کرده در اومد که گفت:
یورا: باز چیشده؟...ایندفعه خواهرت چه خوابی برامون دیده؟!
الکس: اینبار خواهر من خوابی برای کسی ندیده...در اصل آقای کیم هست که این مأموریت بزرگ و محرمانه رو داده بهمون!...
یورا: منظورت نمیفهمم.
بدون هیچ مقدمه چینی و کاملاً بی پرده گفت:
الکس: یونا مرده!...
میتونست گشاد شدن چشمای یورا رو از پشت خط حس کنه...
یورا: الکس!...داری شوخی میکنی؟...ی...یونا مرده؟!...واقعاً؟!...
الکس: اره واقعا مرده!
یورا: چطوری مرده آخه؟!
الکس: هیچی دیگه!...کاملا زارت!...خودشو از سخره پرت کرد پایین و بعد بینگو!...مرد.
یورا: انگار نه انگار اتفاقی افتاده...پسر جان چرا انقدر خونسردی؟!
الکس: داستان داره تو فقط بیا!...قول میدم همه چیزو مو به مو تعریف کنم واست!...
یورا: خیلی خب باشه!...الان آماده میشم.
و بعد گوشی رو بدون خداحافظی کردن...
…
دستش روی دهنش بود و چشاش چهارتا!
یورا: واقعاً باور نمیکنم!...
الکس دستش رو توی جیب شلوار مشکیش برد و بی رمق و خونسرد لب زد:
الکس: خب به هرحال مرگ امری طبیعیِ!...هر انسانی یه موقعی میمیره!...
یورا: الکس یهو دیدی زدم دهنت رو پایین آوردم!...انقدر واسه ی من فلسفی حرف نزن که حوصله ندارم!...
دست به کمر شد و ادامه داد:
یورا: خب الان باید چیکار کنیم؟...تهیونگ چرا به تو ماموریت داده؟...بعدش میریم خونه کی؟...ا.ت کجاست؟...اصن میون،میشا یا خاله می مارو خونه راه میدن یا نه؟!...کلی سوال دارم که باید....
یهو الکس حرفش رو قطع کرد و گفت:
الکس: دختر یواش!...بزار همه چیزو بهت میگم...صبر کن فقط!...
یورا: خب بگو!
الکس: اول که جسد یونا رو نیست میکنیم!...دوم هم تهیونگ این ماموریت رو به من داده چون من اون زمان خواهرش رو دوست داشتم و این هم برام مجازات حساب میشه و هم پاداش!...بعدش یه راست میریم عمارت کیم!...ا.ت هم خونه ی تهیونگ ایناست...در ضمن میون، میشا و خاله می تا یه مدت عمرا مارو خونه راه بدن باید بریم هتل یا توی یکی از ویلا ها بمونیم.
یورا سری به عنوان فهمیدن تکون داد و گفت:
یورا: خب کی شروع میکنیم؟
الکس: همین الان!
کف هردو دست رو به هم زد و گفت:
یورا: به به!...خب شروع کنیم!...
…
نمیخواید یکم کامنت بزارید؟!🥲
۸.۴k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.