♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ★
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ★
Dᴏɴ·ᴛ ғᴏʀɢᴇᴛ ᴛᴏ sᴍɪʟᴇ..﹗
فراموش نڪن ڪه لبخند بزنی..!
𝙤𝙣𝙚 𝙥𝙖𝙧𝙩𝙮🎟✨️
˓ ִֶָ ࣪خیلی دلت میخواست اذیتش کنی... 🤍
˓ ˖ ָ࣪➹ ִֶָ ࣪𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞 𓆝𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝
parts:۲★
ویو سویا
بخاطره همین ۱۰ شب گذاشتم.چون مطمعن بودم ۱۰ بر میگرده خونه خب ولش امروز اماده شدم و با ماریکا رفتیم خرید برای سوپرایز که تو ماشین ماریکا ی چیزی بهم گف
ماریکا: ام سویا؟
سویا: بله؟
ماریکا: مطمعنی سکته رو نمیزنه؟
سویا: نه باووو ی سوپرایز دیهه
رفتیم خریدامون رو کردیم و سوار ماشین شدیم که یونگی جان بعد از سال ها بهم زنگ زد
سویا: الو
یونگی: الو سلام چاگیا... دلم برات ی ذره شده بود بخدا
سویا: سلام. عی باباااا یویگیاااا چیشده الان بهم زنگ زدی ایشش
یونگی: نباید حال همسرمو بفهمم
سویا: معلومه
یونگی: خب من ساعت ۱۰ خونم مواظب خودت باش بیبی
سویا: اوک باشه هستم توهم مواظب خودت باش خوابالو
یونگی: اوکی ساعت ۱۰ میبنمت خدافظ
با یونگی خدافظی کردم
سویا: خیخیتتیپیپسپسپسپوسپیپژپتیستذسذژاطذسذس
ماریکا: چیشددده؟؟؟
سویا: یونگی بعد از سال ها زنگ زد بهم نینیننصصننص
مازیکا: خب؟
سویا: خب زهرمار گف ساعت ۱۰ اونجام
ماریکا: خب اوکیه ولی من میگم سکته میکنه اگر سوپرایزش کنیم
سویا: نه باو اینکارو نمیکنه
منو مازیکا رسیدیم و وسایل هارو چیدیم ماریکا گفت...
Dᴏɴ·ᴛ ғᴏʀɢᴇᴛ ᴛᴏ sᴍɪʟᴇ..﹗
فراموش نڪن ڪه لبخند بزنی..!
𝙤𝙣𝙚 𝙥𝙖𝙧𝙩𝙮🎟✨️
˓ ִֶָ ࣪خیلی دلت میخواست اذیتش کنی... 🤍
˓ ˖ ָ࣪➹ ִֶָ ࣪𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞 𓆝𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝
parts:۲★
ویو سویا
بخاطره همین ۱۰ شب گذاشتم.چون مطمعن بودم ۱۰ بر میگرده خونه خب ولش امروز اماده شدم و با ماریکا رفتیم خرید برای سوپرایز که تو ماشین ماریکا ی چیزی بهم گف
ماریکا: ام سویا؟
سویا: بله؟
ماریکا: مطمعنی سکته رو نمیزنه؟
سویا: نه باووو ی سوپرایز دیهه
رفتیم خریدامون رو کردیم و سوار ماشین شدیم که یونگی جان بعد از سال ها بهم زنگ زد
سویا: الو
یونگی: الو سلام چاگیا... دلم برات ی ذره شده بود بخدا
سویا: سلام. عی باباااا یویگیاااا چیشده الان بهم زنگ زدی ایشش
یونگی: نباید حال همسرمو بفهمم
سویا: معلومه
یونگی: خب من ساعت ۱۰ خونم مواظب خودت باش بیبی
سویا: اوک باشه هستم توهم مواظب خودت باش خوابالو
یونگی: اوکی ساعت ۱۰ میبنمت خدافظ
با یونگی خدافظی کردم
سویا: خیخیتتیپیپسپسپسپوسپیپژپتیستذسذژاطذسذس
ماریکا: چیشددده؟؟؟
سویا: یونگی بعد از سال ها زنگ زد بهم نینیننصصننص
مازیکا: خب؟
سویا: خب زهرمار گف ساعت ۱۰ اونجام
ماریکا: خب اوکیه ولی من میگم سکته میکنه اگر سوپرایزش کنیم
سویا: نه باو اینکارو نمیکنه
منو مازیکا رسیدیم و وسایل هارو چیدیم ماریکا گفت...
۷.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.