"شوهر من مافیاست"p8
شوهر من مافیاست
پارت هشت :
ویو کوک
اصلا انتظارشو نداشتم که اینطوری بهش درخواست بدم اصن قرار نبود اینطوری بشه
میخواستم یه روز ببرمش کافه و ازش خاستگاری کنم خیلی شیک ولی نمیدونستم قراره همین امشب بهش بگم..
رسیدیم عمارت و کل راه اریکا هیچ حرفی نزد و فقط شوکه و هنگ بود ، وقتی هم رسیدیم عمارت بازم ساکت بود ، من بردمش تو اتاق و ازش خواستم بخوابه و استراحت کنه و به این موضوع فکر نکنه بعدا جواب بده ولی در کمال تعجب یه چیزی گفت که ... حس کردم برق از سرم پرید ...*
-: خب بگیر بخواب استراحت کن یکم ، فردا راجع بهش فکر کن خب؟* پتو رو شنیدم روش و خواستم برم بیرون که ..*
+: قبوله
-: ....چی قبوله؟
+: چیزی که ازم خواستی ... قبوله..
* نمیدونستم باید چی بگم کلا رنگم پریده بود و داشتم سعی میکردم وانمود کنم که همه چی اوکیه ولی حرفش مدام تو سرم تکرار میشد ..^قبوله..چیزی که ازم خواستی..قبوله..قبوله..چیزی که ازم خواستی..^*
-: عاممم...دیروقته...میرم..بخوابم...صبح..دوباره حرف میزنیم..پس...فعلا * فورا اتاق رو ترک کردم و رفتم تو اتاق خودم *
* خودمو پرت کردم رو تخت و تا چند ساعت به حرفش فکر میکردم انگار خوابو ازم گرفته بود و فردامو ساخت *
ویو اریکا :
*وقتی اون حرفو زد انگار یه چیزی بهم میگفت قبولش کن قبولش کن ، ولی اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم اون کلمات رو ب زبون بیارم ، ولی وقتی اومدیم خونه احساس کردم کلمات ردیف به ردیف رو زبونم چیده شدن تا دهنمو باز کنم و بگمش ، برا همین بهش گفتم*
کم بود میدونم ولی فیکام حمایت نمیشه میخوام بدونم چقدر دوست دارین ادامه بدم برا همین شرط میزارم ببینم میرسونین یا نه
پس لایک ها به ۱۰ رسید پارت نه هم میزارم
مرسی:))
پارت هشت :
ویو کوک
اصلا انتظارشو نداشتم که اینطوری بهش درخواست بدم اصن قرار نبود اینطوری بشه
میخواستم یه روز ببرمش کافه و ازش خاستگاری کنم خیلی شیک ولی نمیدونستم قراره همین امشب بهش بگم..
رسیدیم عمارت و کل راه اریکا هیچ حرفی نزد و فقط شوکه و هنگ بود ، وقتی هم رسیدیم عمارت بازم ساکت بود ، من بردمش تو اتاق و ازش خواستم بخوابه و استراحت کنه و به این موضوع فکر نکنه بعدا جواب بده ولی در کمال تعجب یه چیزی گفت که ... حس کردم برق از سرم پرید ...*
-: خب بگیر بخواب استراحت کن یکم ، فردا راجع بهش فکر کن خب؟* پتو رو شنیدم روش و خواستم برم بیرون که ..*
+: قبوله
-: ....چی قبوله؟
+: چیزی که ازم خواستی ... قبوله..
* نمیدونستم باید چی بگم کلا رنگم پریده بود و داشتم سعی میکردم وانمود کنم که همه چی اوکیه ولی حرفش مدام تو سرم تکرار میشد ..^قبوله..چیزی که ازم خواستی..قبوله..قبوله..چیزی که ازم خواستی..^*
-: عاممم...دیروقته...میرم..بخوابم...صبح..دوباره حرف میزنیم..پس...فعلا * فورا اتاق رو ترک کردم و رفتم تو اتاق خودم *
* خودمو پرت کردم رو تخت و تا چند ساعت به حرفش فکر میکردم انگار خوابو ازم گرفته بود و فردامو ساخت *
ویو اریکا :
*وقتی اون حرفو زد انگار یه چیزی بهم میگفت قبولش کن قبولش کن ، ولی اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم اون کلمات رو ب زبون بیارم ، ولی وقتی اومدیم خونه احساس کردم کلمات ردیف به ردیف رو زبونم چیده شدن تا دهنمو باز کنم و بگمش ، برا همین بهش گفتم*
کم بود میدونم ولی فیکام حمایت نمیشه میخوام بدونم چقدر دوست دارین ادامه بدم برا همین شرط میزارم ببینم میرسونین یا نه
پس لایک ها به ۱۰ رسید پارت نه هم میزارم
مرسی:))
۵.۴k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.