فرشته کوچولوی من ♡ پارت2
از زبان چویا"
بعداز اینکه صبحونه رو خوردیم داشتیم وسایلا ـرو جمع میکردیم ـو بعد خواستیم اماده بشیم تا کائده چان رو به شهربازی ببریم.
داشتم لیوان هارو برمیداشتم که یکی زنگ در خونه ـرو زد.
لیوان هارو روی میز گذاشتم ـو گفتم: من درو باز میکنم.
سمت در رفتم ـو بازش کردم ولی با دیدن کسی که پشت در وایساده بود اخمام تو هم رفت.
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخندی زد ـو گفت: بیخیال شو چویا.
خواستم چیزی بگم که کائده چان اومد پیشم ـو با دیدن دازای چشماش برق زد ـو گفت: داداش دازای اومدهـــه!
لبخندش پررنگ تر شد ـو کائده چان رو بغل کرد.
_چطوری خوشگله؟
میو چان اومد پیشمون و یه لبخند زد ـو گفت: صبحتون بخیر دازای سان، چرا نمیاد داخل؟؟
روشو به میو چان داد ـو گفت: صبح توهم بخیر میو چان.
کمی اونورتر رفتم تا بتونه داخل بیاد.
همونجور که کائده چان رو بغل کرده بود داخل اومد ـو روی مبل نشست.
میوچان سمت اشپزخونه رفت. درو با عصبانیت روی هم کوبیدم ـو با قدم های سنگین سمت میز رفتم ـو لیوانارو برداشتم ـو سمت اشپزخونه رفتم.
دازای با تعجب پرسید: چیزی شده چویا؟!
چیزی نگفتم.
میو چان با ارنج ـش به دستم زد ـو گفت: چرا تو با دازای سان اینجوری رفتار میکنی؟؟ یادت باشه اون بود که وقتی حافظه ـت رو از دست دادی، ازت محافظت کرد ـو قدرتتو بهت برگردوند، پس بیخود باهاش بد نشو. حالا هم این شیرینی ـو چایی رو ببر.
اخمی کردم ـو با غرغر کردن زیر لب شیرینی ـو چایی رو بردم ـو روبه روش روی میز گذاشتم ـو روی مبل نشستم ـو با عصبانیت سرمو پایین انداختم.
از زبان کائده"
بابا از داداش دازای بدش میاد ـو باهاش بد رفتاری میکنه.
کارای بابا باعث میشه کائده چان خندش بگیره.
کنار داداش دازای روی مبل نشستم.
بابا وقتی شیرینی رو اورد کمی خم شدم تا شیرینی بردارم ولی بخاطر کوچیک بودنم نرسیدم.
از اینکه کوچیک باشم بدم میاد.
داداش دازای دستشو دراز کرد ـو دوتا شیرینی برداشت ـو یکی ـشو به من داد. لبخندی زدم ـو ازش گرفتم.
چیزی که بابا گفت باعث شد بهش نگاه کنم: حالا چی بگم؟ از اینکه فقط سکوت بینمون رد ـو بدل میشه متنفرم.
همون موقع داداش دازای هم گفت: چی بگم تا این سکوت دیگه بینمون نباشه؟
ولی فقط من میدونستم چی میگه.
کائده چان یه توانایی داشت که کسی جز خودش ازش خبر نداشت.
من میتونستم ذهن بقیه ـرو بخونم ـو این واقعا هیجان انگیزه.
یه بار تونستم از روی ذهن بابا بفهمم که اون داداش دازای ـرو دوست داره ولی به روش نمیاره، حتی کلی اتفاق های جالب براشون افتاده.
_راستی کائده چان تو میدونستی که بابات یه بار حافظه ـش رو...
با لیوانی که سمت داداش دازای پرت کرد داداش دیگه حرف نزد ـو لیوان شکست.
بابا از جاش بلند شد ـو دستاشو مشت کرد ـو داد زد که بخاطرش کمی ترسیدم ـو چشمامو رو هم فشار دادم ـو دستمو رو گوشم گذاشتم ولی میتونستم ببینم چی میگه.
_خفه شو ـو اون دهن گشادتو ببند تا اسفالت ـش نکردم نفله!!!
مامان از تو اشپزخونه بیرون اومد ـو وقتی داداش رو دید که از سرش خون اومده با تعجب سمتمون اومد ـو گفت:...
ادامه دارد...
بعداز اینکه صبحونه رو خوردیم داشتیم وسایلا ـرو جمع میکردیم ـو بعد خواستیم اماده بشیم تا کائده چان رو به شهربازی ببریم.
داشتم لیوان هارو برمیداشتم که یکی زنگ در خونه ـرو زد.
لیوان هارو روی میز گذاشتم ـو گفتم: من درو باز میکنم.
سمت در رفتم ـو بازش کردم ولی با دیدن کسی که پشت در وایساده بود اخمام تو هم رفت.
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخندی زد ـو گفت: بیخیال شو چویا.
خواستم چیزی بگم که کائده چان اومد پیشم ـو با دیدن دازای چشماش برق زد ـو گفت: داداش دازای اومدهـــه!
لبخندش پررنگ تر شد ـو کائده چان رو بغل کرد.
_چطوری خوشگله؟
میو چان اومد پیشمون و یه لبخند زد ـو گفت: صبحتون بخیر دازای سان، چرا نمیاد داخل؟؟
روشو به میو چان داد ـو گفت: صبح توهم بخیر میو چان.
کمی اونورتر رفتم تا بتونه داخل بیاد.
همونجور که کائده چان رو بغل کرده بود داخل اومد ـو روی مبل نشست.
میوچان سمت اشپزخونه رفت. درو با عصبانیت روی هم کوبیدم ـو با قدم های سنگین سمت میز رفتم ـو لیوانارو برداشتم ـو سمت اشپزخونه رفتم.
دازای با تعجب پرسید: چیزی شده چویا؟!
چیزی نگفتم.
میو چان با ارنج ـش به دستم زد ـو گفت: چرا تو با دازای سان اینجوری رفتار میکنی؟؟ یادت باشه اون بود که وقتی حافظه ـت رو از دست دادی، ازت محافظت کرد ـو قدرتتو بهت برگردوند، پس بیخود باهاش بد نشو. حالا هم این شیرینی ـو چایی رو ببر.
اخمی کردم ـو با غرغر کردن زیر لب شیرینی ـو چایی رو بردم ـو روبه روش روی میز گذاشتم ـو روی مبل نشستم ـو با عصبانیت سرمو پایین انداختم.
از زبان کائده"
بابا از داداش دازای بدش میاد ـو باهاش بد رفتاری میکنه.
کارای بابا باعث میشه کائده چان خندش بگیره.
کنار داداش دازای روی مبل نشستم.
بابا وقتی شیرینی رو اورد کمی خم شدم تا شیرینی بردارم ولی بخاطر کوچیک بودنم نرسیدم.
از اینکه کوچیک باشم بدم میاد.
داداش دازای دستشو دراز کرد ـو دوتا شیرینی برداشت ـو یکی ـشو به من داد. لبخندی زدم ـو ازش گرفتم.
چیزی که بابا گفت باعث شد بهش نگاه کنم: حالا چی بگم؟ از اینکه فقط سکوت بینمون رد ـو بدل میشه متنفرم.
همون موقع داداش دازای هم گفت: چی بگم تا این سکوت دیگه بینمون نباشه؟
ولی فقط من میدونستم چی میگه.
کائده چان یه توانایی داشت که کسی جز خودش ازش خبر نداشت.
من میتونستم ذهن بقیه ـرو بخونم ـو این واقعا هیجان انگیزه.
یه بار تونستم از روی ذهن بابا بفهمم که اون داداش دازای ـرو دوست داره ولی به روش نمیاره، حتی کلی اتفاق های جالب براشون افتاده.
_راستی کائده چان تو میدونستی که بابات یه بار حافظه ـش رو...
با لیوانی که سمت داداش دازای پرت کرد داداش دیگه حرف نزد ـو لیوان شکست.
بابا از جاش بلند شد ـو دستاشو مشت کرد ـو داد زد که بخاطرش کمی ترسیدم ـو چشمامو رو هم فشار دادم ـو دستمو رو گوشم گذاشتم ولی میتونستم ببینم چی میگه.
_خفه شو ـو اون دهن گشادتو ببند تا اسفالت ـش نکردم نفله!!!
مامان از تو اشپزخونه بیرون اومد ـو وقتی داداش رو دید که از سرش خون اومده با تعجب سمتمون اومد ـو گفت:...
ادامه دارد...
۸.۵k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.