Mtteing again P1
تاریخ در عین جذاب بودنش می تونه غمگین باشه اونقدری که یه پادشاه به خواد به خاطر صیغه ی سلطنیش ملکه رو از دربار بیرون کنه!!!
داستان ما درباره پادشاه هشتمین سلسله چوسان مین یونگی هست و خب چه طور بگم اون به خاطر عشق جدیدش ملکه رو از قصر بیرون کرد و خب ملکه ی ما هم دلش رو به پادشاه سپرده بود و تنها کاری که می تونست بکنه رفتن به خونه پدر و مادرش بود....
همه چیز از اونجایی شروع شد که ملکه یوری داشت توی اتاقش چای می نوشید که اون خبر نحس توسط ندیمه ی شخصی اش بانو چوی به گوشش رسید
-بانوی من.......بانوی من.....بیچاره شدیم
-آروم باش بانو چوی چی شده؟؟
-بانوی من یادتونه پادشاه برای شکار به جنگل رفته بودن
-خب؟؟؟
-خب....ایشون با یه زن به قصر برگشتن!!!
-چی؟؟؟
چند روز بعد مشخص شد که اون زن دل پادشاه رو برده و خبرهاییی که به گوش می رسید حاکی از عشق شدید بین پادشاه و عشق جدید بود و از همه مهمتر برکناری ملکه!!!!
تو همه حین پادشاه ملکه رو به قصر خودش فرا می خونه و صحنه ی دل خراش برای دیدن یوری دیدن شوهرش در کنار زن دیگه ای بود درسته ازدواجشون اجباری بود و یونگی به اون محل نمی ذاشت اما یوری بازم عاشقانه اون رو می پرستید
-ملکه شما به اینجا اومدید تا حکمی برای شما صادر شود
-سرا پا گوشم اعلاحضرت
-تو از مقامت برکنار میشی و یونا(همون عشقش) جایگزین تو خواهد شد
-اما چرا سرورم؟؟؟
-تو شایستگی این مقام رو نداری و درضمن عشقی بین ما وجود نداره پس چطور می خواهی وارثی برای این تاج و تخت بیاری؟؟تا فردا وسایلت رو جمع می کنی و همراه با ندیمه و محافظ شخصیت به خانه ات برمیگردی
-همین که اعلا حضرت گفت ملکه ی سابق حالا هم می تونی بری و مزاحم ما نشی.....
یوری به زور تونست گریه ی خودش رو نگه داره و بعد از وارد شدن به اتاقش مثل ابر بهار گریه کرد
که محافظ شخصیش یا بهتره بگم برادرش واردشد
-اوه سلام بانوی من....یوری؟؟؟گریه می کنی؟؟؟
-سلام جین....نه شرمنده خاک رفته بود تو چشمم
-منم خر .... :/ بگو چی شده
یوری با اینکه می ترسید این قضیه رو گفت اخه اون می دونست عکس العمل برادرس چیه......
-نامرد اون رفیقم و شوهر خواهرم بود حالا ببین چه بلایی سرش میارم(عصبی)
-اروم باش جین خواهش می کنم الان وقت این حرف ها نیت
خلاصه بزور جین رو راضی کرد و برای برگشتن به خونه اماده شد
.
.
.
با یاداوری خاطراتش اشکی از رو گونش بر روی صفحه ی کتابش ریخت و با در زدن در اتاقش متوجه حضور برادرش شد.............
..........................................................................
خب دوزتان اینم فیک جدید
امیدوارم خوشتون بیاد مخصوص اون قشنگی که درخواست داده بود
لایک و نظر یادتون نره خیلی خوشحالم می کنه:)
نکته ای که هست برادر یوری جین خودمون هست:)
همین دیگه ماچ به کلتون :)
شبتون بخیر :)
داستان ما درباره پادشاه هشتمین سلسله چوسان مین یونگی هست و خب چه طور بگم اون به خاطر عشق جدیدش ملکه رو از قصر بیرون کرد و خب ملکه ی ما هم دلش رو به پادشاه سپرده بود و تنها کاری که می تونست بکنه رفتن به خونه پدر و مادرش بود....
همه چیز از اونجایی شروع شد که ملکه یوری داشت توی اتاقش چای می نوشید که اون خبر نحس توسط ندیمه ی شخصی اش بانو چوی به گوشش رسید
-بانوی من.......بانوی من.....بیچاره شدیم
-آروم باش بانو چوی چی شده؟؟
-بانوی من یادتونه پادشاه برای شکار به جنگل رفته بودن
-خب؟؟؟
-خب....ایشون با یه زن به قصر برگشتن!!!
-چی؟؟؟
چند روز بعد مشخص شد که اون زن دل پادشاه رو برده و خبرهاییی که به گوش می رسید حاکی از عشق شدید بین پادشاه و عشق جدید بود و از همه مهمتر برکناری ملکه!!!!
تو همه حین پادشاه ملکه رو به قصر خودش فرا می خونه و صحنه ی دل خراش برای دیدن یوری دیدن شوهرش در کنار زن دیگه ای بود درسته ازدواجشون اجباری بود و یونگی به اون محل نمی ذاشت اما یوری بازم عاشقانه اون رو می پرستید
-ملکه شما به اینجا اومدید تا حکمی برای شما صادر شود
-سرا پا گوشم اعلاحضرت
-تو از مقامت برکنار میشی و یونا(همون عشقش) جایگزین تو خواهد شد
-اما چرا سرورم؟؟؟
-تو شایستگی این مقام رو نداری و درضمن عشقی بین ما وجود نداره پس چطور می خواهی وارثی برای این تاج و تخت بیاری؟؟تا فردا وسایلت رو جمع می کنی و همراه با ندیمه و محافظ شخصیت به خانه ات برمیگردی
-همین که اعلا حضرت گفت ملکه ی سابق حالا هم می تونی بری و مزاحم ما نشی.....
یوری به زور تونست گریه ی خودش رو نگه داره و بعد از وارد شدن به اتاقش مثل ابر بهار گریه کرد
که محافظ شخصیش یا بهتره بگم برادرش واردشد
-اوه سلام بانوی من....یوری؟؟؟گریه می کنی؟؟؟
-سلام جین....نه شرمنده خاک رفته بود تو چشمم
-منم خر .... :/ بگو چی شده
یوری با اینکه می ترسید این قضیه رو گفت اخه اون می دونست عکس العمل برادرس چیه......
-نامرد اون رفیقم و شوهر خواهرم بود حالا ببین چه بلایی سرش میارم(عصبی)
-اروم باش جین خواهش می کنم الان وقت این حرف ها نیت
خلاصه بزور جین رو راضی کرد و برای برگشتن به خونه اماده شد
.
.
.
با یاداوری خاطراتش اشکی از رو گونش بر روی صفحه ی کتابش ریخت و با در زدن در اتاقش متوجه حضور برادرش شد.............
..........................................................................
خب دوزتان اینم فیک جدید
امیدوارم خوشتون بیاد مخصوص اون قشنگی که درخواست داده بود
لایک و نظر یادتون نره خیلی خوشحالم می کنه:)
نکته ای که هست برادر یوری جین خودمون هست:)
همین دیگه ماچ به کلتون :)
شبتون بخیر :)
۳.۴k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.