هوای بارونی
هوای بارونی
پارت7
از دید اکوتاگاوا:
صبح که بیدار شدم
آتسوشی تو تخت نبود
فکر کردم کاری داره و رفته بیرون
پس اهمیت ندادم
رفتم سمت یخچال که یه نوشته دیدم:
_______________________________________
اکوتاگاوا، من برای خرید نون 🥖رفتم بیرون
نگرانم نشو
ازطرف: آتسوشی
_______________________________________
خیالم راحت شد
نشستم تا بیاد
.
.
.
10 دقیقه بعد آتسوشی اومد و گفت:سلام! بیدار شدی؟
_سلام، آره
نامم رو خوندی که نیومدی دنبالم ها؟
_آره
نون خریدم
_ممنون
وقتی بساط صبحانه رو چیدیم شروع کردیم به خوردن
من زیاد نخوردم چون فکرم هنوز درگیر بود
ساعت8:25صبح بود و هنوز بارون میومد
وقتی بساط صبحانه رو جمع کردیم آتسوشی بهم گفت:دیشب خواستی تو خاب منو ببوسی درسته؟
شوکه شدم:م.... من...
ولی حیا کردی و پیشونیم رو بوسیدی و خابیدی
_چطور فهمیدی؟
بیدار بودم، خاستم ببینم چیکار میکنی
اون دختر خیلی باهوشه
نمیدونستم چی بهش بگم
پاهامو تو خودم جمع کردم و سرمو بردم تو پاهام:ناراحت شدی؟
نقلی خندید:نه😁راستش انتظار چیزای بدتری داشتم😁
شوکه شدم
سرمو اوردم بالا و دیدم روبروم نشسته
دستاشو گذاشت رو شونهام و اومد نزدیک
چشماشو بست
و منتظر بود بقیه راهو خودم بیام
منم رفتم جلو
ولی لبام به لباش نخورد
گفتم:نمیتونم
و رفتم عقب
گفت:اشکالی نداره، هروقت خاستی انجامش بده
من آمادم😊
خیلی دوسش دارم❤
دختر فهمیده ایه
تصمیم گرفتیم ناهار با دازای سان و چویا سان بریم پیکنیک🏞
من و دازای سان وسایلو جمع میکردیم میزاشتیم تو ماشین و چویا سان و آتسوشی غذا می پختن
بالاخره حرکت کردیم
دازای سان رانندگی میکرد🚗 و دخترا عقب خابیده بودن😴
د. س:خواهرمو دوست داری؟
من:آ... آره
د. س:بوسیدیش؟
من:نه هنوز
د. س:یعنی میخوای ببوسیش ها؟
من:اگر اجازه بدید بله
د. س:تو اژانس که بودیم همیشه سر منو میخورد از بس درباره تو حرف میزد😁
من:واقعا؟!
تعجب کرده بودم
نقلی خندید:آره😁
رفتم تو فکر
یعنی اونم به من فکر میکرد؟
د. س:الان دوست پسرشی درسته؟
من:شاید دوست نداشته باشه منو دوست پسر خودش بدونه
د. س:بیخیال اکوتاگاوا 😏اون همیشه میخواست بیاد پیشت، معلومه که دوست داره😁
د. س: ......... با اینکه میدونست تو توی مافیا هستی ولی همیشه بهم میگفت یه حس خاصی نسبت به تو داره، من فکر نمیکردم راست باشه😌
سرخ شدم:پس.... شما.... خواهر تونو.. ب... به من میدید؟
پ. س:خوشحال میشم خواهرمو به کسی که دوسش داره بسپارم 😌
من:ممنون دازای سان
رسیدیم
وقتی زیر اندازو با کمک دازای سان پهن میکردم
دخترا هنوز تو ماشین خاب بودن😴
پارت8 یکم دیگه🍡🧁
پارت7
از دید اکوتاگاوا:
صبح که بیدار شدم
آتسوشی تو تخت نبود
فکر کردم کاری داره و رفته بیرون
پس اهمیت ندادم
رفتم سمت یخچال که یه نوشته دیدم:
_______________________________________
اکوتاگاوا، من برای خرید نون 🥖رفتم بیرون
نگرانم نشو
ازطرف: آتسوشی
_______________________________________
خیالم راحت شد
نشستم تا بیاد
.
.
.
10 دقیقه بعد آتسوشی اومد و گفت:سلام! بیدار شدی؟
_سلام، آره
نامم رو خوندی که نیومدی دنبالم ها؟
_آره
نون خریدم
_ممنون
وقتی بساط صبحانه رو چیدیم شروع کردیم به خوردن
من زیاد نخوردم چون فکرم هنوز درگیر بود
ساعت8:25صبح بود و هنوز بارون میومد
وقتی بساط صبحانه رو جمع کردیم آتسوشی بهم گفت:دیشب خواستی تو خاب منو ببوسی درسته؟
شوکه شدم:م.... من...
ولی حیا کردی و پیشونیم رو بوسیدی و خابیدی
_چطور فهمیدی؟
بیدار بودم، خاستم ببینم چیکار میکنی
اون دختر خیلی باهوشه
نمیدونستم چی بهش بگم
پاهامو تو خودم جمع کردم و سرمو بردم تو پاهام:ناراحت شدی؟
نقلی خندید:نه😁راستش انتظار چیزای بدتری داشتم😁
شوکه شدم
سرمو اوردم بالا و دیدم روبروم نشسته
دستاشو گذاشت رو شونهام و اومد نزدیک
چشماشو بست
و منتظر بود بقیه راهو خودم بیام
منم رفتم جلو
ولی لبام به لباش نخورد
گفتم:نمیتونم
و رفتم عقب
گفت:اشکالی نداره، هروقت خاستی انجامش بده
من آمادم😊
خیلی دوسش دارم❤
دختر فهمیده ایه
تصمیم گرفتیم ناهار با دازای سان و چویا سان بریم پیکنیک🏞
من و دازای سان وسایلو جمع میکردیم میزاشتیم تو ماشین و چویا سان و آتسوشی غذا می پختن
بالاخره حرکت کردیم
دازای سان رانندگی میکرد🚗 و دخترا عقب خابیده بودن😴
د. س:خواهرمو دوست داری؟
من:آ... آره
د. س:بوسیدیش؟
من:نه هنوز
د. س:یعنی میخوای ببوسیش ها؟
من:اگر اجازه بدید بله
د. س:تو اژانس که بودیم همیشه سر منو میخورد از بس درباره تو حرف میزد😁
من:واقعا؟!
تعجب کرده بودم
نقلی خندید:آره😁
رفتم تو فکر
یعنی اونم به من فکر میکرد؟
د. س:الان دوست پسرشی درسته؟
من:شاید دوست نداشته باشه منو دوست پسر خودش بدونه
د. س:بیخیال اکوتاگاوا 😏اون همیشه میخواست بیاد پیشت، معلومه که دوست داره😁
د. س: ......... با اینکه میدونست تو توی مافیا هستی ولی همیشه بهم میگفت یه حس خاصی نسبت به تو داره، من فکر نمیکردم راست باشه😌
سرخ شدم:پس.... شما.... خواهر تونو.. ب... به من میدید؟
پ. س:خوشحال میشم خواهرمو به کسی که دوسش داره بسپارم 😌
من:ممنون دازای سان
رسیدیم
وقتی زیر اندازو با کمک دازای سان پهن میکردم
دخترا هنوز تو ماشین خاب بودن😴
پارت8 یکم دیگه🍡🧁
۱.۹k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.