𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ¹¹
پارت : ¹¹
ا.ت ویو
+خسته شدم از روی کاناپه پاشدم و می خواستم یه سرگرمی برای خودم پیدا کنم که یدفعه چششم به یه در خورد اون در آخر راه روی عمارت بود
کنجکاو شدم به سمتش رفتم میخواستم درو باز کنم که دیدم قفل نیست همین که خاستم درو باز کنم که جونگکوک وارد عمارت شد استرس گرفتم و از در فاصله گرفتم و رفتم تو اتاقش
ویو جنگکوک
برگشتم عمارت خلوت بود اره معلومه که خلوته من همیشه تنها بودم
شایدم حق با یونگی هیونگ بود من نباید درگیر عاشق و عاشقی باشم
رفتم بالا توی اتاق کارم
( نکته همون اتاقی که ات میخواست بره توش )
*راوی*
جونگکوک میخواست به کاراش برسه که عکس خانوادشو روی میز کارش دید مادر پدر خواهر کوچیکش نونا
*فلش بک به ۱۳ سال پیش*
پدر جنگکوک ( با علامت پ.کوک )
مادر جنگکوک ( با علامت م.کوک )
خواهر جنگکوک ( با علامت ~ )
~مامان مامان نگاه با اجوما چی درست کردیم
م.کوک : ایجان ببینم دختر گلم چیکار کرده اومم از بوش معلومه چیز خوشمزه ی هست وایسا تست کنم ببینم مثل بوش میشه
~( با ذوق نگاش میکنه )
م.کوک : ( یکم از چیزی که نونا درست کرده بود خورد ) و گفت
م.کوک : افرین به دختر قشنگم چقد شیرینو خوشمزه بود بیا ببریم به باباتو بردارتم بدیم
~( از ذوق مادرشو بوس میکنه ) و میگه
~چشم ( ذوق )
( رفتن )
*راوی*
نونا و مادرش دو تیکه از کیک رو تو ظرف میزارن و می برن که پدر و برادر نونا هم بدن و بخورن باباش از کیک میخوره و واکنش خوبی داره اما پسر مغرورش حاضر نبود حتی یه تیکه کوچولو هم ازش برداره بخوره که میگه
+عیش این چیه چقد زشته من اگه بمیرمم ازش نمی خورم ( با حالت مغرورانه )
~خیلی دلم بخاد پسره ی پرو ( و چشم غره ی بهش میره )
م.کوک : ( خندش اومد ) و گفت
م.کوک : باشه بچه ها بحث نکنین بیاید بریم پایین کارتون بزارم نگا کنیم نظرتون چیه هوم ؟ ( با لبخند و خوشحالی )
~هورااا کارتونننن ( چشاش برق میزنه از خوشحالی )
+من نمی خوام خودتون برید نگاه کنین ( دست به سینه و با حالت مغرورانه گفت )
م.کوک : ( می خواست راضیش کنه اما کوک هی جواب رد بهش می داد )
م.کوک : ( سعی می کرد نارحت نشه از اینکه بچشون انقد باهاشون لجه ) با نونا رفت پایین
چند ساعت بعد...
~داشتم کارتون نگاه می کردم که تموم شد خواستم به مامانم بگم که دیدم خوابش برده رو کاناپه
~رفتم پیش بابا تو اتاق کار و گفتم بابا کارتونم تموم شده میشه یه کارتون دیگه برام بزاری
پ.کوک : دخترم مگه مامانت پیشت نیست
~هست ولی خوابش برده ( مظلومانه نگاش می کنه )
که پدرش از روی صندلی پا میشه دست دخترشو می گیره و...
شرط : ۴۵ لایک ۴۵ کامنت
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ¹¹
پارت : ¹¹
ا.ت ویو
+خسته شدم از روی کاناپه پاشدم و می خواستم یه سرگرمی برای خودم پیدا کنم که یدفعه چششم به یه در خورد اون در آخر راه روی عمارت بود
کنجکاو شدم به سمتش رفتم میخواستم درو باز کنم که دیدم قفل نیست همین که خاستم درو باز کنم که جونگکوک وارد عمارت شد استرس گرفتم و از در فاصله گرفتم و رفتم تو اتاقش
ویو جنگکوک
برگشتم عمارت خلوت بود اره معلومه که خلوته من همیشه تنها بودم
شایدم حق با یونگی هیونگ بود من نباید درگیر عاشق و عاشقی باشم
رفتم بالا توی اتاق کارم
( نکته همون اتاقی که ات میخواست بره توش )
*راوی*
جونگکوک میخواست به کاراش برسه که عکس خانوادشو روی میز کارش دید مادر پدر خواهر کوچیکش نونا
*فلش بک به ۱۳ سال پیش*
پدر جنگکوک ( با علامت پ.کوک )
مادر جنگکوک ( با علامت م.کوک )
خواهر جنگکوک ( با علامت ~ )
~مامان مامان نگاه با اجوما چی درست کردیم
م.کوک : ایجان ببینم دختر گلم چیکار کرده اومم از بوش معلومه چیز خوشمزه ی هست وایسا تست کنم ببینم مثل بوش میشه
~( با ذوق نگاش میکنه )
م.کوک : ( یکم از چیزی که نونا درست کرده بود خورد ) و گفت
م.کوک : افرین به دختر قشنگم چقد شیرینو خوشمزه بود بیا ببریم به باباتو بردارتم بدیم
~( از ذوق مادرشو بوس میکنه ) و میگه
~چشم ( ذوق )
( رفتن )
*راوی*
نونا و مادرش دو تیکه از کیک رو تو ظرف میزارن و می برن که پدر و برادر نونا هم بدن و بخورن باباش از کیک میخوره و واکنش خوبی داره اما پسر مغرورش حاضر نبود حتی یه تیکه کوچولو هم ازش برداره بخوره که میگه
+عیش این چیه چقد زشته من اگه بمیرمم ازش نمی خورم ( با حالت مغرورانه )
~خیلی دلم بخاد پسره ی پرو ( و چشم غره ی بهش میره )
م.کوک : ( خندش اومد ) و گفت
م.کوک : باشه بچه ها بحث نکنین بیاید بریم پایین کارتون بزارم نگا کنیم نظرتون چیه هوم ؟ ( با لبخند و خوشحالی )
~هورااا کارتونننن ( چشاش برق میزنه از خوشحالی )
+من نمی خوام خودتون برید نگاه کنین ( دست به سینه و با حالت مغرورانه گفت )
م.کوک : ( می خواست راضیش کنه اما کوک هی جواب رد بهش می داد )
م.کوک : ( سعی می کرد نارحت نشه از اینکه بچشون انقد باهاشون لجه ) با نونا رفت پایین
چند ساعت بعد...
~داشتم کارتون نگاه می کردم که تموم شد خواستم به مامانم بگم که دیدم خوابش برده رو کاناپه
~رفتم پیش بابا تو اتاق کار و گفتم بابا کارتونم تموم شده میشه یه کارتون دیگه برام بزاری
پ.کوک : دخترم مگه مامانت پیشت نیست
~هست ولی خوابش برده ( مظلومانه نگاش می کنه )
که پدرش از روی صندلی پا میشه دست دخترشو می گیره و...
شرط : ۴۵ لایک ۴۵ کامنت
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
۱۰.۲k
۱۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.