پارت7 مدار چشمانش
#پارت7 #مدار_چشمانش
چپ چپی به آیدا نگاه کردمو خودمو روی تخت گرم و نرم پرت کردم و چشامو با آرامش بستم.
بعضی وقتا تو زندگی سر یه دوراهی قرار میگیری که درست و غلطش عیانه اما دلت میخواد راه غلط و امتحان کنی و حس اون موقع من دقیقا همین طوری بود. با این ک میدونستم کارمون اشتباس ولی بیشتر از اون اصرار به رفتن نکردم چون ته دلم راضی بود به اون جا موندن و چه سرنوشتی برام ساخت...
***
صدای تلفن بد جوری روی مخم بود و میدونستم که آیدا گشاد تر از این حرفاس که پاشه جواب بده درنتیجه با بدبختی تمام چشامو نصفه و نیمه باز کرمو مثه کش تمبون کش اوردم که تلفن رو از رو میز کنار تخت بردارم.
گوشی رو برداشتمو باصدای گرفته ای گفتم_hello?
وبا حرفایی که از دختره شنیدم خواب از سرم پرید و چشام گرد شد.
صدای بوقای پشت سر هم منو به خودم اورد و گوشی رو گذاشتم برای چند ثانیه به حرفاش فکر کردمو یهو جیغ کشیدم
_آیییییدااااااا....آیداااا پاشو بدبخت شدیم.
شوکه بلند شد نشست
_چیه کی مرده؟؟؟
_این یارو هتلیه زنگ زد
_خو چی گفت؟؟؟
حرفای دختره رو براش تکرار کردم.
((دختره_خانوم کالوین برای یاد اوری مراسم معارفه و مهمونی امشب تماس گرفتم. میدونید که امشب باید تو این مراسم شرکت کنید و خانواده های اشرافی استرالیا رو برای شرکت در مضایده ی خیریه دعوت کنید. ضمننا خالتون تماس گرفتن وگفتن که پسر همسرشون میان دنبالتون. شما و دوستتون راس ساعت 8 اماده باشین.))
آیدا هم درست مثل من بعد شنیدن حرفای دختره کپ کرده بود.
آیدا_حالا چی کار کنیم؟
_چاره ای نداریم جز رفتن.
با چشای گرد شده نگام کرد_جدی که نمیگی؟
_آیدا یه جوری حرف نزن که انگار منو نمیشناسی! میدونی که خصلتمه کاری رو که شروع میکنم باید تا آخرش برم.
چپ چپی به آیدا نگاه کردمو خودمو روی تخت گرم و نرم پرت کردم و چشامو با آرامش بستم.
بعضی وقتا تو زندگی سر یه دوراهی قرار میگیری که درست و غلطش عیانه اما دلت میخواد راه غلط و امتحان کنی و حس اون موقع من دقیقا همین طوری بود. با این ک میدونستم کارمون اشتباس ولی بیشتر از اون اصرار به رفتن نکردم چون ته دلم راضی بود به اون جا موندن و چه سرنوشتی برام ساخت...
***
صدای تلفن بد جوری روی مخم بود و میدونستم که آیدا گشاد تر از این حرفاس که پاشه جواب بده درنتیجه با بدبختی تمام چشامو نصفه و نیمه باز کرمو مثه کش تمبون کش اوردم که تلفن رو از رو میز کنار تخت بردارم.
گوشی رو برداشتمو باصدای گرفته ای گفتم_hello?
وبا حرفایی که از دختره شنیدم خواب از سرم پرید و چشام گرد شد.
صدای بوقای پشت سر هم منو به خودم اورد و گوشی رو گذاشتم برای چند ثانیه به حرفاش فکر کردمو یهو جیغ کشیدم
_آیییییدااااااا....آیداااا پاشو بدبخت شدیم.
شوکه بلند شد نشست
_چیه کی مرده؟؟؟
_این یارو هتلیه زنگ زد
_خو چی گفت؟؟؟
حرفای دختره رو براش تکرار کردم.
((دختره_خانوم کالوین برای یاد اوری مراسم معارفه و مهمونی امشب تماس گرفتم. میدونید که امشب باید تو این مراسم شرکت کنید و خانواده های اشرافی استرالیا رو برای شرکت در مضایده ی خیریه دعوت کنید. ضمننا خالتون تماس گرفتن وگفتن که پسر همسرشون میان دنبالتون. شما و دوستتون راس ساعت 8 اماده باشین.))
آیدا هم درست مثل من بعد شنیدن حرفای دختره کپ کرده بود.
آیدا_حالا چی کار کنیم؟
_چاره ای نداریم جز رفتن.
با چشای گرد شده نگام کرد_جدی که نمیگی؟
_آیدا یه جوری حرف نزن که انگار منو نمیشناسی! میدونی که خصلتمه کاری رو که شروع میکنم باید تا آخرش برم.
۱.۵k
۲۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.