درگیرِ مافیاها
پارت ۵۶
از زبان تهیونگ
تهیونگ: جونگکوک داری منو میترسونی تو چت شده؟
جونگکوک: هیچیم نیس لطفا تنهام بذار تهیونگ
ازاتاقش اومدم بیرون خیلی عجیب بود جونگکوک رو هیچوقت این شکلی ندیده بودم...
از زبان سویون:
یکی دو روزی داشتم از شدت درد و ناراحتی دیوونه میشدم شب و تا صبح گریه میکردم هیچوقت انقد احساس خار و ذلیل شدن نداشتم ولی حتی تو این شرایطم خودمو جلوی پدرم حفظ میکردم و الکی سرحال جلوه میدادم اما توی تنهاییای خودم بدجوری شکسته بودم تو این یکی دو روز جونگکوک رو ندیدم یعنی اصن دور هم جمع نشدیم که ببینمش حالا دیگه میتونم خودمو جمع کنم و برم ازش بپرسم چرا این بلا رو سرم آورد و منو انداخت یه گوشه؛ از پنجره اتاقم چشمم به حیاط بود که ببینم کی برمیگرده چند ساعت رو همونجا نشسته بودم حتی اون لحظه هم چشام از اشک خیس بود که دیدم بلاخره جونگکوک رسید تهیونگم همراش بود برام فرقی نداشت اونم هست یا نه چون مطمئنم اونم از همه چیز خبر داره و دستشون تو یه کاسه س ؛ داشتن میومدن تو خونه که رفتم جلوشون و گفتم: جونگکوک باید حرف بزنیم
جونگکوک: من حرفی ندارم در ضمن خیلیم خستم
میخواست بره که دوباره جلوشو گرفتم و گفتم: باید بهم توضیح بدی حق نداری سرتو بندازیو بری
تهیونگم که پیش ما وایساده بود گفت: جونگکوک به حرفاش گوش بده؛ جونگکوک یه نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد به من گفت دنبالم بیا
منو جونگکوک رفتیم تو اتاقش جونگکوک تکیه داد به مبل و گفت : بگو میشنوم
سویون: چطوری انقد ریلکسی چطور انقد با اعتماد بنفس جلوم راه میری و بهم پوزخند میزنی نمیترسی به پدرم بگم باهام چیکار کردی؟
جونگکوک: به پدرت؟ خب اگه جرئت داری برو بگو درسته که جون من به خطر میفته ولی تو هم در امان نمیمونی
سویون: چرا؟ مگه منو پدرم چه بدی ای در حقت کردیم که منو لایق همچین وضعی دیدی؟
جونگکوک: ببین خانوم کوچولو منو تو یه شبو با هم گذروندیم و از هم لذت بردیم خودتم میخواستی دیگه این اداهاتو نمیفهمم به زور که این کارو نکردم ها؟
جونگکوک که با این لحن تحقیرآمیز باهام حرف زد گریم گرفت و از اتاقش اومدم بیرون فهمیدم حرف زدن باهاش بی فایدس.
از زبان تهیونگ: تو راهرو جلو اتاق جونگکوک وایساده بودم که دیدم سویون با چشمای گریون اومد بیرون و دوید تو اتاقش انقد حالش بد بود که فک کنم منو ندید منم رفتم اتاق جونگکوک که ببینم باز به این دختر چی گفته؛ رفتم تو جونگکوک تا منو دید گفت:
ای بابا ببین تهیونگ اگه توام اومدی بازجویی باید بگم من یه فصل بازجویی شدم دیگه خستم...
که پریدم وسط حرفشو گفتم: بس کن جونگکوک خجالت بکش چرا این دختره رو به این روز انداختیش؟
جونگکوک: دلم خنک شد همین
تهیونگ:مگه این باید تاوان کارای باباشو پس بده؟
که جونگکوک یه دفعه...
شرط:۶۰
از زبان تهیونگ
تهیونگ: جونگکوک داری منو میترسونی تو چت شده؟
جونگکوک: هیچیم نیس لطفا تنهام بذار تهیونگ
ازاتاقش اومدم بیرون خیلی عجیب بود جونگکوک رو هیچوقت این شکلی ندیده بودم...
از زبان سویون:
یکی دو روزی داشتم از شدت درد و ناراحتی دیوونه میشدم شب و تا صبح گریه میکردم هیچوقت انقد احساس خار و ذلیل شدن نداشتم ولی حتی تو این شرایطم خودمو جلوی پدرم حفظ میکردم و الکی سرحال جلوه میدادم اما توی تنهاییای خودم بدجوری شکسته بودم تو این یکی دو روز جونگکوک رو ندیدم یعنی اصن دور هم جمع نشدیم که ببینمش حالا دیگه میتونم خودمو جمع کنم و برم ازش بپرسم چرا این بلا رو سرم آورد و منو انداخت یه گوشه؛ از پنجره اتاقم چشمم به حیاط بود که ببینم کی برمیگرده چند ساعت رو همونجا نشسته بودم حتی اون لحظه هم چشام از اشک خیس بود که دیدم بلاخره جونگکوک رسید تهیونگم همراش بود برام فرقی نداشت اونم هست یا نه چون مطمئنم اونم از همه چیز خبر داره و دستشون تو یه کاسه س ؛ داشتن میومدن تو خونه که رفتم جلوشون و گفتم: جونگکوک باید حرف بزنیم
جونگکوک: من حرفی ندارم در ضمن خیلیم خستم
میخواست بره که دوباره جلوشو گرفتم و گفتم: باید بهم توضیح بدی حق نداری سرتو بندازیو بری
تهیونگم که پیش ما وایساده بود گفت: جونگکوک به حرفاش گوش بده؛ جونگکوک یه نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد به من گفت دنبالم بیا
منو جونگکوک رفتیم تو اتاقش جونگکوک تکیه داد به مبل و گفت : بگو میشنوم
سویون: چطوری انقد ریلکسی چطور انقد با اعتماد بنفس جلوم راه میری و بهم پوزخند میزنی نمیترسی به پدرم بگم باهام چیکار کردی؟
جونگکوک: به پدرت؟ خب اگه جرئت داری برو بگو درسته که جون من به خطر میفته ولی تو هم در امان نمیمونی
سویون: چرا؟ مگه منو پدرم چه بدی ای در حقت کردیم که منو لایق همچین وضعی دیدی؟
جونگکوک: ببین خانوم کوچولو منو تو یه شبو با هم گذروندیم و از هم لذت بردیم خودتم میخواستی دیگه این اداهاتو نمیفهمم به زور که این کارو نکردم ها؟
جونگکوک که با این لحن تحقیرآمیز باهام حرف زد گریم گرفت و از اتاقش اومدم بیرون فهمیدم حرف زدن باهاش بی فایدس.
از زبان تهیونگ: تو راهرو جلو اتاق جونگکوک وایساده بودم که دیدم سویون با چشمای گریون اومد بیرون و دوید تو اتاقش انقد حالش بد بود که فک کنم منو ندید منم رفتم اتاق جونگکوک که ببینم باز به این دختر چی گفته؛ رفتم تو جونگکوک تا منو دید گفت:
ای بابا ببین تهیونگ اگه توام اومدی بازجویی باید بگم من یه فصل بازجویی شدم دیگه خستم...
که پریدم وسط حرفشو گفتم: بس کن جونگکوک خجالت بکش چرا این دختره رو به این روز انداختیش؟
جونگکوک: دلم خنک شد همین
تهیونگ:مگه این باید تاوان کارای باباشو پس بده؟
که جونگکوک یه دفعه...
شرط:۶۰
۲۵.۴k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.