P8
اما دلایلم حتی برای خودمم قانع کننده نبود ، با صدای یه نفر برگشتم سمتش .
جیسو : یوهان امروز مدرسه نرفتی ؟
یوهان : نه مامان امروز خیلی خست.....
جیسو : اوکی پسرم برو استراحت کنم
بعدم با خنده رو به من گفت : نایون خوبی ؟
دایون : بله
جیسو : پس چرا شبیه غریبه ها شدی ؟ (باخنده)
دایون : من ؟ ..... نه
یوهان برای اینکه بحث رو جمع کنه گفت : مامان نایون فقط یکم اعصابش خورده حقیقتش جین یونگ اعصابش رو خورد کرده
مامان یوهان یکم چشامش رو ریز کرد و بعد گفت : نخیرم ، جین یونگ پسر خوبیه از این کارا نمیکنه ، شما دوتا امروز تنبلیتون اومده برید مدرسه دارید میندازید گردن جین یونگ .
یوهان : مامان وسطش نفس بکش ، اصلا جین یونگ عالیه
جیسو : از دست این زبونت
بعدم رفت سمت آشپز خونه .
تهیونگ : یوهان پسرم ول کن مدرسه چیه ، برو بچسب به رخت خواب
بلافاصله بعدش مامان یوهان گفت : تهیونگ دوباره بگو چی گفتی ، من نشنیدم
تهیونگ : عشقم اشکالی نداره که نشنیدی ، اصلا چیز خواصی نمیگفتیم داشتم میگفتم مامانت خیلی خوشگله .
نفسش رو حرصی بیرون داد و گفت : هی ، پدر و پسر عین همید
بابای یوهان خندید و به یوهان لایک نشون داد ، یوهانم براش قلب درست کرد بعدم دست من رو گرفت و برد سمت اتاق خودش ، بردم تو اتاق و در رو بست بعدم روی تخت نشوندم و گفت : تعجب کردی ؟
دایون : آره خیلی زیاد
یوهان با خنده گفت : تعجب نکن اون مامان من جیسوعه بهترین دوست خاله ا/ت و اونم بابام تهیونگ بود ، بابام و خاله ا/ت هم خیلی باهم خوب بودن
جیسو : یوهان امروز مدرسه نرفتی ؟
یوهان : نه مامان امروز خیلی خست.....
جیسو : اوکی پسرم برو استراحت کنم
بعدم با خنده رو به من گفت : نایون خوبی ؟
دایون : بله
جیسو : پس چرا شبیه غریبه ها شدی ؟ (باخنده)
دایون : من ؟ ..... نه
یوهان برای اینکه بحث رو جمع کنه گفت : مامان نایون فقط یکم اعصابش خورده حقیقتش جین یونگ اعصابش رو خورد کرده
مامان یوهان یکم چشامش رو ریز کرد و بعد گفت : نخیرم ، جین یونگ پسر خوبیه از این کارا نمیکنه ، شما دوتا امروز تنبلیتون اومده برید مدرسه دارید میندازید گردن جین یونگ .
یوهان : مامان وسطش نفس بکش ، اصلا جین یونگ عالیه
جیسو : از دست این زبونت
بعدم رفت سمت آشپز خونه .
تهیونگ : یوهان پسرم ول کن مدرسه چیه ، برو بچسب به رخت خواب
بلافاصله بعدش مامان یوهان گفت : تهیونگ دوباره بگو چی گفتی ، من نشنیدم
تهیونگ : عشقم اشکالی نداره که نشنیدی ، اصلا چیز خواصی نمیگفتیم داشتم میگفتم مامانت خیلی خوشگله .
نفسش رو حرصی بیرون داد و گفت : هی ، پدر و پسر عین همید
بابای یوهان خندید و به یوهان لایک نشون داد ، یوهانم براش قلب درست کرد بعدم دست من رو گرفت و برد سمت اتاق خودش ، بردم تو اتاق و در رو بست بعدم روی تخت نشوندم و گفت : تعجب کردی ؟
دایون : آره خیلی زیاد
یوهان با خنده گفت : تعجب نکن اون مامان من جیسوعه بهترین دوست خاله ا/ت و اونم بابام تهیونگ بود ، بابام و خاله ا/ت هم خیلی باهم خوب بودن
۲۴.۳k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.