فیک جیمین ( زندگی من) پارت 5
از زبان ا/ت :
( چند ماه بعد)
توی سالن نشسته بودم و داشتم فیلم میدیدم که زنگ در خورد.
مامانم بود. دیدم گفت : اییی دخترم دیگه یه چند روز دیگه بچه بدنیا میاد.
من هول شدم و گفتم : ا...... ا..... مامان چیزی شده؟؟
گفت : نه نوم تو راهه.
( مامانم راست می گفت دیگه بچه یکم دیگه بدنیا می اومد . )
مامانم اومد و گفت : امروز با جیمین باید برید سیسمونی بگیرید نه؟
گفتم : اره اره خودشم تا یه نیم ساعت دیگه میاد خونه.
همون اول زنگ در خورد و رفتم درو باز کردم . ..... جیمین بود.
گفت : به به عشق من.
گفتم : خوش اومدی عزیزم بیا مامانمم اینجاست.
رو کرد بهم و گفت : برید اماده شید که بریم سیسمونی بگیریم.
رفتم اماده شدم جیمینم اومد تو لباس دکمه دار سفیدشو پوشید
( 1 ساعت بعد)
بالاخره رسیدیم و رفتیم خرید. اول رفتیم کالسکه بگیریم. و بعد رفتیم چند دست لباس خریدیم.
کاغذ دیواری و گهواره و لباس. شیشه شیر. پستونک...... همه چی رو گرفتیم و اومدیم سمت خونه
( نیم ساعت بعد)
جیمین داشت وسایل و میچید و من روی صندلی نشسته بودم بهش گفتم : منم کمکتون کنم؟
جیمین لبخند زد و گفت : قربونت بشم ببین تو خیلی الان سختته .
مامانم نگام کرد و گفت : اره دیگه جیمین راست میگه استراحت کن.
کم کم دیگه کار اتاق تموم بود خیلی خوشحال بودم و گریه می کردم.
همون جوری داشتم گهواره رو تکون می دادم که یهو احساس بدی پیدا کردم و دلم درد گرفت و داد زدم و گفتم : اییییی اییییی جیمین.
اروم روی صندلی نشستم و جیمین اومد پیشم.
گفت : چی شده جانم چی شده.
مامانم اومد توی اتاق و گفت : باید ببریمش بیمارستان بدو بچه داره میاد.
جیمین بدو بدو منو سوار ماشین کرد
زنگ زد به شوگا.
بهش گفت : شوگا شوگا بچه داره میاد.
شوگا گفت : اروم باش جیمین سریع بیارینش.
من داشتم از درد می مردم که مامانم گفت : چیزی نیست دخترم الان میرسیم.
وقتی رسیدیم شوگا اومد پیادم کرد و بردم اتاق زایمان .
از زبان جیمین :
ا/ت رو داشتم میبردن از یه طرف خوشحال بودم از ی طرف می ترسیدم چیزیش بشه.
همین جوری نشسته بودیم.
شوگا اومد پیشمو گفتم : چی شده حالش خوبه؟!!
گفت : اروم باش. حالش خوبه نیم ساعت دیگه کارش تموم میشه میتونی دخترتو ببینی.
از خوشحالی گریه گرفت و لبخند زدم .
( نیم ساعت بعد )
از زبان ا/ت :
چند دقیقه بود که بهوش اومده بودم. تنه بچه لباس بود و دستم بود منتظر جیمین بودم..
خیلی ذوق داشتم اونم بچه رو ببینه.
اروم پیشونیه بچه رو بوسیدن و جیمین اومد توی اتاق.
اروم روی صندلیه بغل تختم نشست و به بچه خیره شد. اشکاش از چشماش ریخت .
مامانم اومد بالا سرم و دست کشید رو سرم و گفت : دخترم مبارکت باشه صاحب یه دختر خوشگل شدی.
جیمین بچه رو ازم گرفت و داشت نگاش می کرد و به من گفت : باورم نمیشه.
نشسته بودیم که بابام سریع اومد تو و گفت : دخترم ا/ت حالت خوبه.
لبخند زدم و گفتم : به موقع اومدی بابا.
وقتی بچه رو دید گفت : ای خدا. نوه دار شدم .
خندیدم و مامانم گفت : اسم بچه رو چی میزارید؟؟
لبخند زدم و دستمو گذاشتم روی پیشونی بچه و گفتم : این_ها
جیمینم لبخند زد و گفت : اره منو ا/ت خیلی فکر کردیم .
مامانمم گفت : خب من شب پیشتون میمونم خب.
بهش اخم کردم و گفتم : نه نه سختت میشه.
گفت : تو الان زایمان کردی نه من.
گفتم : اومممممم باشه باشه.
( شب)
از زبان ا/ت :
اومدیم خونه یکم بدن درد داشتم ولی خوب بودم.
این_ها بغلم بود.
بهش خیره بودم و هی نگاش می کردم.
۰۰۰۰۰
( چند ماه بعد)
توی سالن نشسته بودم و داشتم فیلم میدیدم که زنگ در خورد.
مامانم بود. دیدم گفت : اییی دخترم دیگه یه چند روز دیگه بچه بدنیا میاد.
من هول شدم و گفتم : ا...... ا..... مامان چیزی شده؟؟
گفت : نه نوم تو راهه.
( مامانم راست می گفت دیگه بچه یکم دیگه بدنیا می اومد . )
مامانم اومد و گفت : امروز با جیمین باید برید سیسمونی بگیرید نه؟
گفتم : اره اره خودشم تا یه نیم ساعت دیگه میاد خونه.
همون اول زنگ در خورد و رفتم درو باز کردم . ..... جیمین بود.
گفت : به به عشق من.
گفتم : خوش اومدی عزیزم بیا مامانمم اینجاست.
رو کرد بهم و گفت : برید اماده شید که بریم سیسمونی بگیریم.
رفتم اماده شدم جیمینم اومد تو لباس دکمه دار سفیدشو پوشید
( 1 ساعت بعد)
بالاخره رسیدیم و رفتیم خرید. اول رفتیم کالسکه بگیریم. و بعد رفتیم چند دست لباس خریدیم.
کاغذ دیواری و گهواره و لباس. شیشه شیر. پستونک...... همه چی رو گرفتیم و اومدیم سمت خونه
( نیم ساعت بعد)
جیمین داشت وسایل و میچید و من روی صندلی نشسته بودم بهش گفتم : منم کمکتون کنم؟
جیمین لبخند زد و گفت : قربونت بشم ببین تو خیلی الان سختته .
مامانم نگام کرد و گفت : اره دیگه جیمین راست میگه استراحت کن.
کم کم دیگه کار اتاق تموم بود خیلی خوشحال بودم و گریه می کردم.
همون جوری داشتم گهواره رو تکون می دادم که یهو احساس بدی پیدا کردم و دلم درد گرفت و داد زدم و گفتم : اییییی اییییی جیمین.
اروم روی صندلی نشستم و جیمین اومد پیشم.
گفت : چی شده جانم چی شده.
مامانم اومد توی اتاق و گفت : باید ببریمش بیمارستان بدو بچه داره میاد.
جیمین بدو بدو منو سوار ماشین کرد
زنگ زد به شوگا.
بهش گفت : شوگا شوگا بچه داره میاد.
شوگا گفت : اروم باش جیمین سریع بیارینش.
من داشتم از درد می مردم که مامانم گفت : چیزی نیست دخترم الان میرسیم.
وقتی رسیدیم شوگا اومد پیادم کرد و بردم اتاق زایمان .
از زبان جیمین :
ا/ت رو داشتم میبردن از یه طرف خوشحال بودم از ی طرف می ترسیدم چیزیش بشه.
همین جوری نشسته بودیم.
شوگا اومد پیشمو گفتم : چی شده حالش خوبه؟!!
گفت : اروم باش. حالش خوبه نیم ساعت دیگه کارش تموم میشه میتونی دخترتو ببینی.
از خوشحالی گریه گرفت و لبخند زدم .
( نیم ساعت بعد )
از زبان ا/ت :
چند دقیقه بود که بهوش اومده بودم. تنه بچه لباس بود و دستم بود منتظر جیمین بودم..
خیلی ذوق داشتم اونم بچه رو ببینه.
اروم پیشونیه بچه رو بوسیدن و جیمین اومد توی اتاق.
اروم روی صندلیه بغل تختم نشست و به بچه خیره شد. اشکاش از چشماش ریخت .
مامانم اومد بالا سرم و دست کشید رو سرم و گفت : دخترم مبارکت باشه صاحب یه دختر خوشگل شدی.
جیمین بچه رو ازم گرفت و داشت نگاش می کرد و به من گفت : باورم نمیشه.
نشسته بودیم که بابام سریع اومد تو و گفت : دخترم ا/ت حالت خوبه.
لبخند زدم و گفتم : به موقع اومدی بابا.
وقتی بچه رو دید گفت : ای خدا. نوه دار شدم .
خندیدم و مامانم گفت : اسم بچه رو چی میزارید؟؟
لبخند زدم و دستمو گذاشتم روی پیشونی بچه و گفتم : این_ها
جیمینم لبخند زد و گفت : اره منو ا/ت خیلی فکر کردیم .
مامانمم گفت : خب من شب پیشتون میمونم خب.
بهش اخم کردم و گفتم : نه نه سختت میشه.
گفت : تو الان زایمان کردی نه من.
گفتم : اومممممم باشه باشه.
( شب)
از زبان ا/ت :
اومدیم خونه یکم بدن درد داشتم ولی خوب بودم.
این_ها بغلم بود.
بهش خیره بودم و هی نگاش می کردم.
۰۰۰۰۰
۱۷.۴k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱