فیک ناول.پارت1.main Character's:Jung kook,A/T,Jin,Suga,R.M,J-hope,Jimin,V
Didn't you love me?
part1
main Character's:Jung kook,A/T,Jin,Suga,R.M,J-hope,Jimin,V
من ا/ت هستم..ی دختر نا امید از زندگی که جی هوپ بهش امید میده..هیچ وقت نتونستم بی تی اس رو ببینم با اینکه توی سئول زندگی میکردم ولی بازم شانس رفتن به کنسرت/فن ساین رو نداشتم...ot7 ام بایس رکرم تهمین عه رولم کوک ولی کلا اوتی سونم..24سالمه و از جایی که هیچ کسی ازم خوشش نمیاد سینگلم و هیچ دوستی ندارم البته بهشون حق میدم چون خیلی بدرد نخورم..
(فلش بک روز تولد 14سالگیه ا/ت➪
مامان ا/ت: ا/ت سریع سوار شو..ا/ت:چشم مامان صبر کن کلاهمو بیارم..*سوارشدن..ا/ت:خب بابایی بریم..
بعد از 4ساعت توی راه بودن وسط ی جنگل روی جاده ی خیلی ترسناک مزخرفی اتفاق افتاد..همه اون محبتا از بین میره..در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد..چیزی که کابوس ا/ت بود..چیزی که با اتفاق افتادنش ا/ت رو بی پناه میکرد اتفاق افتاد..ا/ت دیگه هیچ حسی به زندگی کوفتیش نداره..شاید میشه گفت بدترین حسی بود که داشت..هر لحظه آرزو میکرد که این اتفاق فقط یک کابوس یا یک خواب بد باشه..ولی واقعیت بود! تصادف کرده بودن و بعد از دقایقی گریه کردن فهمید که پدر مادرش دیگه مردن..و این باعث میشد اشکاش با سرعت بیشتری جاری بشن..ولی تصادف جزو کاملی از مرگ اونا نبود! یجورایی میشه گفت اونا به قتل رسیدن چون یکی از خلافکارها با یک تیر بدون صدا زدن به پدر ا/ت و ا/ت که از ماجرا خبر داشت و قیافه خلافکاره رو توی ذهنش نگه داشت و خودشو سالها برای انتقام آماده میکرد...
part1
main Character's:Jung kook,A/T,Jin,Suga,R.M,J-hope,Jimin,V
من ا/ت هستم..ی دختر نا امید از زندگی که جی هوپ بهش امید میده..هیچ وقت نتونستم بی تی اس رو ببینم با اینکه توی سئول زندگی میکردم ولی بازم شانس رفتن به کنسرت/فن ساین رو نداشتم...ot7 ام بایس رکرم تهمین عه رولم کوک ولی کلا اوتی سونم..24سالمه و از جایی که هیچ کسی ازم خوشش نمیاد سینگلم و هیچ دوستی ندارم البته بهشون حق میدم چون خیلی بدرد نخورم..
(فلش بک روز تولد 14سالگیه ا/ت➪
مامان ا/ت: ا/ت سریع سوار شو..ا/ت:چشم مامان صبر کن کلاهمو بیارم..*سوارشدن..ا/ت:خب بابایی بریم..
بعد از 4ساعت توی راه بودن وسط ی جنگل روی جاده ی خیلی ترسناک مزخرفی اتفاق افتاد..همه اون محبتا از بین میره..در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد..چیزی که کابوس ا/ت بود..چیزی که با اتفاق افتادنش ا/ت رو بی پناه میکرد اتفاق افتاد..ا/ت دیگه هیچ حسی به زندگی کوفتیش نداره..شاید میشه گفت بدترین حسی بود که داشت..هر لحظه آرزو میکرد که این اتفاق فقط یک کابوس یا یک خواب بد باشه..ولی واقعیت بود! تصادف کرده بودن و بعد از دقایقی گریه کردن فهمید که پدر مادرش دیگه مردن..و این باعث میشد اشکاش با سرعت بیشتری جاری بشن..ولی تصادف جزو کاملی از مرگ اونا نبود! یجورایی میشه گفت اونا به قتل رسیدن چون یکی از خلافکارها با یک تیر بدون صدا زدن به پدر ا/ت و ا/ت که از ماجرا خبر داشت و قیافه خلافکاره رو توی ذهنش نگه داشت و خودشو سالها برای انتقام آماده میکرد...
۱۱.۴k
۱۹ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.