part◇³¹
چشمان خمار تو
تهیونگ ویو: با پسرا به سمت پذیرایی رفتیم و نشستیم حدود یک دقیقه بعد ا/ت از پله ها پایین اومد اون مثل فرشته ها بود . واقعا نمیدونم پسرا چجوری ازم انتظار دارن که ا/تو فراموش کنم و قبول کنم که مال کَس دیگه اییه.
راوی: ا/ت پیش یونگی راه میرفت و به تک تک مهمونا سلام میکرد. تهیونگ که دیگه تحمل نداشت سریع رفت سمت حیاط پشت سرش جیهوپ و نامجونم رفتن. تهیونگ درو با شِدَت باز کرد و رفت تو حیاط.
نامجون: مگه ما باهم صحبت نکردیم.
تهیونگ: چرا درکم نمیکنید[ با گریه ]
جیهوپ: میدونیم سخته ولی اگه به خوت فشار بیاری همه چی درست میشه؟
راوی: همون لحظه جیمین اومد تو حیاط و گفت:
جیمین: بچه ها ته حالش خوبه؟
نامجون: خودت چی فکر میکنی؟
جیهوپ: وقتی رفتیم تو دیگه به ا/ت نگا نکن ، اگه بهش نگا کنی بَلایی سرت میارم که عاشقی از سرت بپره. فهمیدی
راوی: تهیونگ سرشو به معنی باشه تکون داد ، جیهوپ کاملا حال ته رو درک میکرد، اون نمیخواست که اون جوری با تهیونگ حرف بزنه اما به صلاحش بود. رفتن داخل عمارت و اون شب ، شب سختی برای تهیونگ بود. مهمونی تموم شد و مهمونا رفتن.
یه هفته بعد.....
ا/ت ویو: الان نزدیک به دوسه روزه که حالم اصلا خوب نیست ، نمیدونم چم شده همش سرگیجه دارم و بعضی موقعه ها ام حالت تهوع میگیرم.
راوی: ساعت چهار شد و یونگی از سر کار برگشت ، ا/ت از روی مبل بلند شد که بیاد سمت یونگی که سرش گیج رفت و افتاد زمین. یونگی که ترسیده بود سریع دویید سمت ا/ت و اونو صدا میکرد ولی ا/ت جواب نمیداد و یونگی اونو بغل کرد و سریع برد سمت بیمارستان.
بیمارستان ...
راوی: دکتر از اتاقی که ا/ت توش بود بیرون اومد و یونگی با شِتاب رفت سمت دکتر و گفت
یونگی: اون حالش خوبه؟ اتفاقی براش افتاده؟
دکتر: خب راستش
یونگی: خواهش میکنم بگو چی شده
دکتر: خب همسرتون حاملس😊
راوی: یونگی از خوشحالی بی حرکت مونده بود و همین جوری زل زده بود به دکتر
یونگی: را...راست میگی
دکتر: آره دروغم چیه😌😂
یونگی: میتونم ببینمش
دکتر: حتما
راوی: یونگی رفت سمت اتاق ا/ت ، وارد اتاق شد رفت سمت تخت ا/ت ، ا/ت بیدار بود و و با دیدن یونگی بلند شد نشست. یونگی از سر خوشحالی گریش گرفته بود و گفت:
یونگی: من... ازت ممنونم، تو
راوی: گریش شِدَت گرفت و ا/ت صورت یونگی رو نوازش کرد و گفت:
ا/ت: یونگی خواهش میکنم گریه نکن ، تو الان باید بخندی
یونگی: تو الان به من گفتی یونگی
راوی: ا/ت توی این مدت که با یونگی بود حتی یه بارم اسمشو صدا نمیکرد و باهاش سرد بود.
ا/ت لبخند زد و ادامه داد
ا/ت: دوست دارم
یونگی: من بیشتر
راوی: و همون لحظه ا/تو بوسید.
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
تهیونگ ویو: با پسرا به سمت پذیرایی رفتیم و نشستیم حدود یک دقیقه بعد ا/ت از پله ها پایین اومد اون مثل فرشته ها بود . واقعا نمیدونم پسرا چجوری ازم انتظار دارن که ا/تو فراموش کنم و قبول کنم که مال کَس دیگه اییه.
راوی: ا/ت پیش یونگی راه میرفت و به تک تک مهمونا سلام میکرد. تهیونگ که دیگه تحمل نداشت سریع رفت سمت حیاط پشت سرش جیهوپ و نامجونم رفتن. تهیونگ درو با شِدَت باز کرد و رفت تو حیاط.
نامجون: مگه ما باهم صحبت نکردیم.
تهیونگ: چرا درکم نمیکنید[ با گریه ]
جیهوپ: میدونیم سخته ولی اگه به خوت فشار بیاری همه چی درست میشه؟
راوی: همون لحظه جیمین اومد تو حیاط و گفت:
جیمین: بچه ها ته حالش خوبه؟
نامجون: خودت چی فکر میکنی؟
جیهوپ: وقتی رفتیم تو دیگه به ا/ت نگا نکن ، اگه بهش نگا کنی بَلایی سرت میارم که عاشقی از سرت بپره. فهمیدی
راوی: تهیونگ سرشو به معنی باشه تکون داد ، جیهوپ کاملا حال ته رو درک میکرد، اون نمیخواست که اون جوری با تهیونگ حرف بزنه اما به صلاحش بود. رفتن داخل عمارت و اون شب ، شب سختی برای تهیونگ بود. مهمونی تموم شد و مهمونا رفتن.
یه هفته بعد.....
ا/ت ویو: الان نزدیک به دوسه روزه که حالم اصلا خوب نیست ، نمیدونم چم شده همش سرگیجه دارم و بعضی موقعه ها ام حالت تهوع میگیرم.
راوی: ساعت چهار شد و یونگی از سر کار برگشت ، ا/ت از روی مبل بلند شد که بیاد سمت یونگی که سرش گیج رفت و افتاد زمین. یونگی که ترسیده بود سریع دویید سمت ا/ت و اونو صدا میکرد ولی ا/ت جواب نمیداد و یونگی اونو بغل کرد و سریع برد سمت بیمارستان.
بیمارستان ...
راوی: دکتر از اتاقی که ا/ت توش بود بیرون اومد و یونگی با شِتاب رفت سمت دکتر و گفت
یونگی: اون حالش خوبه؟ اتفاقی براش افتاده؟
دکتر: خب راستش
یونگی: خواهش میکنم بگو چی شده
دکتر: خب همسرتون حاملس😊
راوی: یونگی از خوشحالی بی حرکت مونده بود و همین جوری زل زده بود به دکتر
یونگی: را...راست میگی
دکتر: آره دروغم چیه😌😂
یونگی: میتونم ببینمش
دکتر: حتما
راوی: یونگی رفت سمت اتاق ا/ت ، وارد اتاق شد رفت سمت تخت ا/ت ، ا/ت بیدار بود و و با دیدن یونگی بلند شد نشست. یونگی از سر خوشحالی گریش گرفته بود و گفت:
یونگی: من... ازت ممنونم، تو
راوی: گریش شِدَت گرفت و ا/ت صورت یونگی رو نوازش کرد و گفت:
ا/ت: یونگی خواهش میکنم گریه نکن ، تو الان باید بخندی
یونگی: تو الان به من گفتی یونگی
راوی: ا/ت توی این مدت که با یونگی بود حتی یه بارم اسمشو صدا نمیکرد و باهاش سرد بود.
ا/ت لبخند زد و ادامه داد
ا/ت: دوست دارم
یونگی: من بیشتر
راوی: و همون لحظه ا/تو بوسید.
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۱۱۷.۳k
۱۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.