𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹²

𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹²


دستمو از روی شکمم تا زانوم کشیدم و لباسم رو صاف کردم تا چروکی روش نباشه...بدشانسی از اینجاست که چند روزه دیگه مدرسه ها باز میشه و منی که از مدرسه و درس و مشق متنفرم... ولی کاش بتونم دوست جدیدی پیدا کنم...

کوک: ات...ات*بلند*
ات: ها بله بله!؟ کوک: نمیخوام بریم؟
ات: بله

دستمو گرفت و تو دستاش گذاشت و از عمارت خارج شدیم...چند روزی بود که بیرون نرفته بودم با برخورد نور خورشید به چشمام مثل کسایی که مننژیت دارن شدم...چشمامو تو هم کردم و بستم...
درختای سر به فلک کشیده کاج جلوی نور گرفتند... و بالاخره چشام رو تونشتم باز کنم...به یه وَن مشکی رسیدیم... عاااام...این ماشین برام آشناست اما نمیدونم کجا دیدمش...ولش ات از روزت لذت ببر!
وارد ماشین شدیم... اون رانندگی میکرد... و من هم صندلی یار جلو نشستم...
خم شد کمربندم روبست خب وماشین رو استارت زد... شیشه هاهم از درون هم از بیرون دودی بودنند
برای همین هم مشاهده منظره برای من دشوار بود اما شیشه اصلی، شیشه جلو فقط کمی دودی بود ومن هم از اونجا به بیرون نگاه میکردم... از تو آینه ی چسبیده شده به کنار کولربه موهام نگاه کردم اوهوم... خوبه! برای کسی که تازه وارده خوبه! موهام فـِر قشگی شده بود.
فکر کنم اون شهربازی معروف کره جنوبی میریم...من فقط یه بار اونجا رفتم...