تک پارتی تهیونگـــ
بار دیگه الکس *بخدا اسم ب ذهنم نمیرسه💔* محکمتر از قبل گره ی دست ات و بست...کاملا خنثی از هر احساسی...فقط کاری و میکرد ک روزی ارزوش و داشت. البته با کمی تغییرات...!!
+از جون من چی میخوای؟!...از همون اول ک پامو تو خونه ی کثیفت گذاشتم فهمیدم قصدت چیه...من ن پولی دارم، ن خانواده ی جاسوسی ک بخوای ازشون انتقام بگیری...حتی امیدی هم ب زندگی نکبتیم ک تو باعثشی هم ندارم، چرا زودتر اون اسلحه ی کوفتیتو خالی نمیکــــ
_خفه شو!
با خونسردی تمام رفتار میکرد...شاید اونقدر عصبی بود ک میتونست همه چیز اونجارو ب غیر از الماس باارزشی ک اونجا بود، اتیش بزنه، ولی امان از جسم بی روحش...
+اوه...فک کردم دوست داری دهنمو بیشتر باز کنم...
برای الکس حرفهای یهویی ات کاملا عادی بود...بالاخره سالهاست ک ب عنوان دوستش زندانیش کرده...البته این هم مهمه ک الکس هیچوقت تو بحث های یهویی ات کم نمیاورد....
_فعلا نیازی ب دهن گشادت ندارم...میتونی ازش برای معشوقت استفاده کنی...
+اگر میخواست بیاد تا الان میومد...البته خیلی هم بهم بد نمیگذره...خودت گفتی، بالاخره تو ی ادم شاخ و پولداری ک همه ارزوشونه حتی ببیننت...
الکس بعد از اینکه مطمعن شد دست و پای ات و محکم بسته، نیم خیز شد و دستشو اروم روی شونه ات زد...
_تو ی دستی زدن خوبی ولی من با دو انگشتی هم کارتو را میندازم... *استاد لاس زدن، آر ان استم*
جوابی نداد...جوابی نداشت ک بگه...هنوز هم منتظرش بود...ولی مثل اینکه هرچقدر سالها میگذشت قلبهاشون هم سنگتر میشد و دیگ حتی معنی اون ضربات ارومی ک ب قلبشون میخورد هم نمیفهمیدن...
با اینکه میدونست خودش مقصر تمام اشوب های الانشه باز هم زیر بار نمیرفت...همیشه طلب داشت...
الکس کتشو از روی زمین سرد انباری برداشت و سمت در رفت...
+میخوای همینجا ولم کنی؟ تو همون الکسی هستی ک حتی دوست نداشت کس دیگه ای اسمم و بگه؟...
_وقتی جات روی تخت و اتاق من بود میتونستی از کلماتت استفاده کنی، ولی الان فقط میتونی از چشمات استفاده کنی ک توسط ببر زنجیر شدم شکار نشی...
وقتی حرفش تموم شد محکم درو پشت سرش بست...صدای محکم در باعث شد ببر اروم چشمهاشو باز کنه...اون از هیچی نمیترسید...ری اکشن یهویی ترس حساب نمیشه...
امادگی مردن و داشت ولی ن اینجوری...بالاخره اینم ی اتفاق مزحک دیگس...چیز عادی ایه...چرا مثل بزدلها جیغ و داد کنه؟...
لحظه ای ک چشمهاشو با ارامش بست و اماده ی خورده شدن توسط دندونهایی ک هرکدومش با طلا روکش شده بودن بود، ولی صدای پایی پشت سرش شنیده شد...دستهای کشیده ای شونه هاشو لمس کرد...نفس های داغی تنشو ب لرزه انداخت...اروم لبهاشو ب گوش ات چسبوند و زمزمه وار شروع ب حرف زدن کرد...
؟ از نظر من ک برگشت باشکوهی بود...همینطوره دال؟!
خواست برگرده تا مطمعن ش همونیه ک هیچوقت نتونست پیشش بی احساس باشه...ولی خب ب سرعت بوسیده شد...
×تهیونگت برگشته دال...
+از جون من چی میخوای؟!...از همون اول ک پامو تو خونه ی کثیفت گذاشتم فهمیدم قصدت چیه...من ن پولی دارم، ن خانواده ی جاسوسی ک بخوای ازشون انتقام بگیری...حتی امیدی هم ب زندگی نکبتیم ک تو باعثشی هم ندارم، چرا زودتر اون اسلحه ی کوفتیتو خالی نمیکــــ
_خفه شو!
با خونسردی تمام رفتار میکرد...شاید اونقدر عصبی بود ک میتونست همه چیز اونجارو ب غیر از الماس باارزشی ک اونجا بود، اتیش بزنه، ولی امان از جسم بی روحش...
+اوه...فک کردم دوست داری دهنمو بیشتر باز کنم...
برای الکس حرفهای یهویی ات کاملا عادی بود...بالاخره سالهاست ک ب عنوان دوستش زندانیش کرده...البته این هم مهمه ک الکس هیچوقت تو بحث های یهویی ات کم نمیاورد....
_فعلا نیازی ب دهن گشادت ندارم...میتونی ازش برای معشوقت استفاده کنی...
+اگر میخواست بیاد تا الان میومد...البته خیلی هم بهم بد نمیگذره...خودت گفتی، بالاخره تو ی ادم شاخ و پولداری ک همه ارزوشونه حتی ببیننت...
الکس بعد از اینکه مطمعن شد دست و پای ات و محکم بسته، نیم خیز شد و دستشو اروم روی شونه ات زد...
_تو ی دستی زدن خوبی ولی من با دو انگشتی هم کارتو را میندازم... *استاد لاس زدن، آر ان استم*
جوابی نداد...جوابی نداشت ک بگه...هنوز هم منتظرش بود...ولی مثل اینکه هرچقدر سالها میگذشت قلبهاشون هم سنگتر میشد و دیگ حتی معنی اون ضربات ارومی ک ب قلبشون میخورد هم نمیفهمیدن...
با اینکه میدونست خودش مقصر تمام اشوب های الانشه باز هم زیر بار نمیرفت...همیشه طلب داشت...
الکس کتشو از روی زمین سرد انباری برداشت و سمت در رفت...
+میخوای همینجا ولم کنی؟ تو همون الکسی هستی ک حتی دوست نداشت کس دیگه ای اسمم و بگه؟...
_وقتی جات روی تخت و اتاق من بود میتونستی از کلماتت استفاده کنی، ولی الان فقط میتونی از چشمات استفاده کنی ک توسط ببر زنجیر شدم شکار نشی...
وقتی حرفش تموم شد محکم درو پشت سرش بست...صدای محکم در باعث شد ببر اروم چشمهاشو باز کنه...اون از هیچی نمیترسید...ری اکشن یهویی ترس حساب نمیشه...
امادگی مردن و داشت ولی ن اینجوری...بالاخره اینم ی اتفاق مزحک دیگس...چیز عادی ایه...چرا مثل بزدلها جیغ و داد کنه؟...
لحظه ای ک چشمهاشو با ارامش بست و اماده ی خورده شدن توسط دندونهایی ک هرکدومش با طلا روکش شده بودن بود، ولی صدای پایی پشت سرش شنیده شد...دستهای کشیده ای شونه هاشو لمس کرد...نفس های داغی تنشو ب لرزه انداخت...اروم لبهاشو ب گوش ات چسبوند و زمزمه وار شروع ب حرف زدن کرد...
؟ از نظر من ک برگشت باشکوهی بود...همینطوره دال؟!
خواست برگرده تا مطمعن ش همونیه ک هیچوقت نتونست پیشش بی احساس باشه...ولی خب ب سرعت بوسیده شد...
×تهیونگت برگشته دال...
۲۶.۹k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.